پارت 28...قرار داد این نبود!

404 61 10
                                    

جین

رنگ چشماش و فرمون هاش نشون میداد رفته تو رات...
ضربه هاش زیادی محکم بود باعث می‌شد دردم بگیره ولی نمی تونستم انکار کنم که داشتم لذت میبردم
بوسه های خیسی که رو گردنم میذاشت باعث می‌شد بیشتر توی رویای شیرین برم...
با سنم رو محکم تو دستش گرفت و بشتر عضوش رو واردم کرد که باعث شد شونه هاش رو بگیرم و فشار بدم...
+ارو...
سرم تیر کشید که باعث شد یکی از دست هام رو از شونه هاش بردارم و روی سرم بزارم...
صحنه های نه چندان به وضوح توی ذهنم داشت نقش می‌بست...
انگار قبلا هم رابطه داشتیم....
حس بزرگ شدن عضوش توم، منو به خودم آورد و باعث شدم زنگ خطر توی ذهنم زده شه...
بزرگ شدن عضو الفا اونم تویه رات... نشونه خوبی نبود...
+جونگکوک داری چیکار اممم م.. میکنی؟....
انگار متوجه صدام نمیشد و کار خودش رو می‌کرد..
تیر کشیدن سرم و کار جونگکوک باعث می‌شد اشکم روی گونه هام بریزه... تحملش رو نداشتم.... اونم حداقل الان...
نمی تونستم جلوی جونگکوک رو بگیرم...
چرا الان باید اینجوری میشد؟...
دیگه متوجه چیزی نشدم و سیاهی....
.
.
.
قطره...
چیزی نیست...
جینی کوچلو... آروم باش...
چیزی نشده که...
فقط یه خراش رو پات هست...
+مامانی ولی چرا دستات کبوده؟
چیزی نیست... برادرت رو نگاه چقدر مظلوم داره از گوشه نگات میکنه....
نمی خوای بری پیشش؟
+نه... اون منو هول داد... پامو زخم کرد
ولی اون کوچیکتر از تو جینی من...
نگاه صدات رو شنیدم داره گریه میکنه...
تو نباید اینقدر بی رحم باشی جینی من اون کوچکتر از تو....
تو باید همیشه اول مواظب اون باشی...
.
.
.
.
قرارداد... با من رابطه و آشکار اینکه تو بی‌گناهی...
خوبه؟...
+...... تا کی؟
×تا وقتی که بتونم مدرک بیارم و بی‌گناهی تورو آشکار کنم... هوم؟
+قبوله...
.
.
.
جیهوپ؟... دستت... چرا؟
بخاطراون! ...
.
.
2روز بعد...

به سقف خيره بودم...
لبخندی زدم... دیگه جونی برای گریه نداشتم..
+مامان... چرا من باید لایقه این همه عذاب باشم؟...
من خستمه... زیادی هم خستمه... میشه یکم فقط یکم به من ارامش بدی؟... نکنه این مجازات منه و من دارم گناهمو پس میدم هوم؟....
صورتمو توی هم بردم... مامان اصلا صدای من میشنوی؟...

صداهای ذهنم باعث می‌شد به خودم بگم چرا دارم اینکارو میکنم؟ نکنه دارم بزرگش میکنم؟ اگه ینفره دیگه جای من بود چیکار می‌کرد؟...
همون لحظه در باز شد و جونگکوک با چهره عصبی وارد شد و سمتم آمد... بی حس نگاش کردم... و لبخندی بهش زدم
+کارت تموم شد؟ یا بازم میخوای؟...
×چی؟
+قرارداد تموم شد... و من میتونم برم...
×چرا قرار داد تموم شده؟
+توی قرار داد همچین چیزی نبود...
×

چی؟...
توی چشماش نگاه کردم و کمی سرم رو کج کردم...
+اینکه من حامله شم!...

______________________________________

#چرا نمیری دانشگاه؟
&همون اولم نمی خواستم بزور جین دارم میرم...

از شربتی که واسش آورده بود حتی بهش لبم نزده بود و همچنان زیر پتو بود...
#چرا نمیری؟
&فکر نمی کنم باید به تو جواب بدم... اصلا میدونی چی؟
پتو رو کنار زد و بلند شد و با چهره عصبی بهم خیره شد...
&همین فردا میرم که از دست تو راحت بشم... تو نه از دست همتون....
و دوباره خوابید و پتو رو کشید رو سرش...
#تو خیلی بچه ای... مواظب سِرمت باش
&حرف نزن وقتی از هیچی نمیدونی... هستم تو نمی خواد مواظب من باشی...

با میو بلند زیر پتو متوجه شدم اون گربه بیچاره هم باخودش زیر پتو زندانی کرده...
#من اصلا حوصله تورو ندارم ولی گربه بدبخت رحم کن...
&چقدر خوشحال کننده چون منم حوصله تورو ندارم.... و به تو هیچ ربطی نداره... اگه هم کارت تموم شد و نمی خوای بری رو مخم برو ولی قبل بیهوش شدنم چی میخوای......
#همه چیز رو به یاد آورده.
نفهمیدم چجوری ولی تا به خودم آمدم دیدم با صورت پراز پرسش و تعجب تو صورتم هست...
و سوزن سرم از توی دستش در آمده و قطره های خون یکی یکی رو زمین میریزه
&چ.. چی؟ جین؟
#اره...بهت گفتم ولی تو بخاطر ضعفت بیهوش شده بودی...
&خب؟
#و غیر از این ... اتفاقی افتاده که الان وقتش نیست که بگم... حداقل توی این وضعیت مناسب نیست...
&حالش خوبه؟
از روی مبل بلند شد و بهش نگاه کردم...
#قبلا جوابش رو ده بار بهت دادم...
خواستم از اتاق خارج شم که با گرفته شدن دستم به مجبور برگشتم و بهش نگاه کردم...
&لطفا منو ببر ببینمش... خواهش میکنم..

اشک خیلی زود تو چشماش حلقه زد و با بغض جملش رو تکرار می‌کرد...
اشک و این بغض صورتش رو بامزه می‌کرد... ولی حس درد هم به قلبم تزریق می‌کرد...
و از این درد اصلا خوشم نمی آمد حداقل تا وقتی که نفهمم چرا باید به این درد توجه کنم... و باعث درد قلبم شه

&هق لطفا... ف... فقط میخوام ببینمش....ببینم خوبه...... چیکارکنم منو ببری؟.... میگی خوبه... ولی چرا منو نمیبری... چرا نمیزاری ببینمش...

#اگه دیگه اینقدر گریه نمی کنی... باش میبرمت... خوبه؟
با لبخند و گریه سرش رو به مثبت تکون داد...
#اماده شو... میام...
&الان.. باید منو ببری
#بنظرت با این نوع حالت میتونم ببرمت...و دستت که همجا و داره خونی میکنه؟!

دلم میخواست دستش رو پانسمان کنم واسش ولی من حتی به خودمم توجه نمی کنم و چرا باید به اون کنم!

&پس... زود بیا... من سریع آماده میشم...
#باشه

_______________________________________
887

ببخشید بخاطر نبودنم...
اینم از این پارت امیدوارم دوستش داشته باشید... واگه مشکلی داره ببخشید
و خوب این جریان جین...
کم کم داریم وارد جاهای هیجانیش میشیم...
و اگه سوال دارید بپرسید
و لطفا کامنت هم فراموش نشه... و همینطور ووت..

MY LOVE❤️🚬Место, где живут истории. Откройте их для себя