پارت 29...شوکه

664 76 19
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

در زدم...
واسه دیدن جین بی صبر بودم انگار سالها بود که ندیده بودمش...
با صدایی که نشنیدم نگران شدم وار اتاق شدم
اول اتاق رو نگاهی انداختم
اتاقی ساده، تضاد با بقیه جاهای عمارت
و یک پنجره و کنارش که تخت بود،که جین بدون اینکه به کسی که وارده شده نگاهی کنه، نگاه به بیرون می‌کرد..
درو بستم و سمت جین رفتم و با صدای آرومی صداش کردم
که به سمتم برگشت و بهم نگاهی کرد

&خوبی؟

حرفی نمیزد و همچنان با لبخند بهم خیره بود
انگار تمایلی به صحبت کردن نداشت...
سکوت سنگینی بینمون ایجاد شده بود و من هرلحظه نگران میشدم که آیا کاری کردم؟
بلخره سکوت رو شکست...

+بیا از اینجا بریم! دیگه نمی خوام اینجا باشم... من میترسم جیهوپ.... میترسم نتونم زنده بمونم

حرفاش منو می‌ترسوند... چرا نتونه زنده بمونه؟ البته منم دلم میخواست برم...

&باشه... کی بریم؟
+الان... همین الان
&الان؟ ا.. آخه اگه از اینجا بریم.. کجا بریم؟
+تو میتونی بری خوابگاه... و من... یجایی پیدا میکنم... هوم؟! خوبه... بریم؟ برو وسایلت جمع کن بریم... چرا داری منو نگاه میکنی؟
&ولی... جی
+ولی نداریم... بسه دیگه... خستمه... چرا نمی زارید یکبار استراحت کنم... چرا جیهوپ نمی گی باشه و بریم... من خستمه...
&جین... تو خوبی؟
+نه... من خستمه...از آینده میترسم... شاید اشتباه کنم... ولی... نمیدونم...
&جین چت شده... داری منو نگران میکنی؟
+آه....به حرفام اهمیت نده مثل وقتای دیگه... هوم؟... من الان حال خوبی ندارم... شاید چون گیجم... قلبم درد گرفته... و میخوام برم جایی که آرامش داشته باشم... من به استرا...

در باز شد و جونگکوک تو امد...
×مگه نگفتم کسی حق نداره بیاد اینجا؟

با دیدن جونگکوک انگار دوباره بدون توجه به چیزی سمتش رفتم و با اخم تو چشماش نگاه کردم.

&من کسی نیستم من برادر اون هست.... اون تویی که واسش یک غریبه ای؟
×مواظب حرفایی که میزنی باش...

مچ دستمو محکم گرفت و از اتاق بیرونم کرد و درو قفل کرد.
میخواستم به در بزنم،میخواستم داد بیداد کنم... ولی نباید برادرم و نگران میکردم...
بهرحال از راه پنجره هم می‌شد برم ببینمش...

با ایده ای که آمده بود به ذهنم لبخندی زدم.
ولی حرفای جین، لبخندمو پاک کرد.... اون... اون یجوری بود؟ یه حالت خیلی غم‌انگیز... انگار که آخر عمرت باشه....
ضربه ای به سرم زدم
&چی میگم؟ زده به سرم.... جین قوی...ولی... اونم انسانه.. میشکنه...
جین قوی، ولی اگه بشکنه... دیگه درست نمی شه...
موجی بشدت منفی بهم وارد داشت میشد و هرلحظه باعث می‌شد قلبم تند تر بزنه...

¥میخوای بریم بستنی بخوریم؟ (jm)
کی از جام پریدم، سمتش برگشتم...
&حوصلشو ندارم...
¥مهمون من... طول نمی کشه... فقط میخوام باهات حرف بزنم درمورد برادرت....یا شایدم خودت... بهرحال میای؟
&باش...

MY LOVE❤️🚬Место, где живут истории. Откройте их для себя