Rainy night

652 81 5
                                    

سلام لاولی ها حالتون چطوره♥️😍

اگر غلط املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشید🌹🤗

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

خدمتکارا در رو براش باز کردن و به نشونه‌ی احترام تعظیمی کردند بدون توجه به اونها وارد اقامتگاهش شد ندیمه ها و خواجه ها پشت در به صف ایستادند

علی رغم اینکه خیلی خسته بود ولی امشب قصد داشت تا بی سر و صدا با لباس های مبدل به یکی از سرزمین های تحت سلطه‌ش بره و اونجا سرکی بکشه و به اوضاع زندگی مردم نگاهی بندازه و همه چیز رو شخصا بررسی کنه

لباسای مبدلش رو که توی صندوقچه ای تو کمد اتاقش پنهان کرده بود رو بیرون آورد

به محافظ شخصیش و وزیر قابل اعتمادش سپرده بود تا وقتی برمیگرده مراقب قصر و اومورات مربوطه باشن و مطمئن بشن که کسی بویی ازین جریانات نبره بالاخره اون پادشاه قدرتمندترین پک جهان بود البته باید به این موضوع هم توجه میکرد که فقط یک پک وجود داشت و اون هم پک پادشاه جئون بود پک خورشید پس مصلما دشمن کم نداشت باید مراقب میبود

شاید فقط به مدت دو روز قصر رو ترک میکرد و اونجا میموند شاید هم همون فردا برمیگشت بستگی به این داشت که اوضاع اونجا چطور میگذشت

به سمت دیوار کنار کتابخونش رفت و بهش فشاری وارد کرد و دیوار رو کناری برد مشعلی رو برداشت و از طریق اون دیوار که بیشتر نقش در مخفی توی اقامتگاهش رو داشت خارج شد و دوباره دیوار رو سر جای قیلیش برگردوند این راهروی مخفی رو برای همچین روزهایی ساخته بود به راهروی تاریک و سنگی روبروش نگاهی انداخت مشعل رو بالا آورد و از پله های راهروی تاریک عبور کرد
بوی بد رطوبت دیوارها و گیاه های بی مصرفی که از بین شکاف های سنگی اون راهرو روییده بودند باعث شد چینی به بینیش بده بعد از مسافت کوتاهی که طی کرد تونست نور کمرنگی که ماه از طریق شکاف های در خروجی وارد راهروی نمور و مرطوب میکرد رو ببینه به سمت نور کمرنگ حرکت کرد و با فشاری در رو باز کرد و از اون راهروی قدیمی خارج شد و پاش رو روی زمین جنگل سیاه گذاشت

دور تا دور قصرش توسط جنگل کوهستانیی پوشیده شده بود به جز خودش و جنگجوهاش و عده ای از مردم سرزمینش کسی توان این رو نداشت که ازین جنگل عبور کنه به همین خاطر کوهنوردیه عالیه اهالیه پک خورشید زبان زد خاص و عام بود
پک اون توی منطقه حاصلخیز و کوهستانی بود طوری که بعضی از روزها مه غلیظی تموم پایتخت رو فرا می‌گرفت
همین کوهستانی بودنه منطقه اونجا رو امن میکرد طوری که کسی نمی‌تونست ازین کوه ها و صخره ها بالا بره و رد شدن ازین جنگل سخت ترین کار ممکن بود پس بهش لقب جنگل سیاه رو دادند

نگاهی به اطراف انداخت مشعل رو خاموش کرد و کناری انداخت سپس لباساش رو از تنش درآورد و به مچ پاش بست بعد روی کالبرد گرگیش تمرکز کرد تا تبدیل بشه و سریعتر حرکت کنه

بعد از تبدیل شدن نگاهی به ماه کرد زوزه‌ی آرومی کشید و پنجه های قوی و قدرتمندش رو روی زمین سایید و نفسی گرفت و شروع به حرکت به سمت سرزمین مولیو کرد

توی راه به خودش و زندگیش فکر میکرد زندگی اشرافیه شاه جئون چندان هم زیبا و رنگارنگ نبود تنها رنگهایی که روی بوم زندگیش پادشاهی میکردن سرخی خون و سیاهی سیاست بودن واین زندگی جئون جونگکوک بود یک زندگی به تلخیه شراب سی ساله ای که آدم رو مست نمی‌کرد و با خوردن هر جرعه ازش فقط دردات رو یادآور میشد و دردی به دردهات اضافه میکرد
چه مایوس کننده توی همین فکرها بود که با حس خیسی روی بینیش سرعتش رو کم کرد و متوقف شد به آسمون نگاه کرد که متوجه‌ی فرود قطره های بارون از آسمون شد لعنتی به شانسش فرستاد و سعی کرد سریعتر بدوه تا زودتر به اون ولایت برسه

چند ساعت بود که با تموم سرعتش در حال دویدنه کل تنش گلی شده بود. بارون خیلی شدید شده بود طوری که دیگه نمی‌تونست خوب جلوی خودش رو ببینه

برای لحظه ای ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت با این اوضاع نمی‌تونست به زودی به ولایت برسه باید همین اطراف جایی رو برای موندن انتخاب میکرد تا بعد از قطع شدن باران دوباره شروع به حرکت کنه

توی جنگل بین درختای بلند اون منطقه شروع به حرکت کرد با دقت به همه جا نگاه میکرد

کمی بیشتر که رفت با دیدن نور هایی پایین کوه تصمیم گرفت به اون سمت حرکت کنه اونجا باید قصر امپراطور مولیو کیم آراس باشه

به اون سمت حرکت کرد و با پرشی بلند از روی دیوارهای قصر عبور کرد و وارد باغ قصر شد

شانس آورده بود که اینجا کسی نیست اگر میخواست با همین کارلبرد گرگیش توی قصر بیاد و بره زود گیر میفتاد گرگش جزو قویترین و کمیابترین گرگ های دنیا بود و متاسفانه گرگش اونقدر کوچولو نبود که راحت بتونه توی قصر بچرخه بدون اینکه دیده بشه اون گرگ بزرگ هرجا میرفت با اون جثه ی بزرگش از دو کیلومتری معلوم بود

به سمت تاریکترین قسمت باغ که با درختا پوشیده شده بود رفت

بارون داشت آروم آروم قطع میشد و این عالی بود میتونست هرچه سریعتر اونجا رو ترک کنه بدون اینکه دیده بشه

روی حالت انسانیش تمرکز کرد و بعد از چند ثانیه تبدیل شد شروع کرد به عوض کردن لباساش

گرگ سیاه که تغییر شکل داده بود بدون خبر از چیزی درحال رفتن از قصر بود تا بره توی شهر گشتی بزنه توی همین فکرها بود که ناگهان با حس تیزیه چیزی روی گردنش و صدای بم و عمیقی که کنار گوشش شنید شوکه و بی حرکت ایستاد

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

(اینم از جونگکوکیمون بعد از عوض کردن لباساش😍)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(اینم از جونگکوکیمون بعد از عوض کردن لباساش😍)

خب اینم از پارت اول
امیدوارم که خوشتون اومده باشه لاولی هام ووت و کامنت فراموش نشه♥️🙃

FORGOTTENWhere stories live. Discover now