whats youre name??

401 82 23
                                    

سلام خوشگلام💜
اینم پارت جدید
متن چک نشده
کاور این پارت رو دیدن چقدر نازه😍

............................

تنها سوالی که اون لحظه توی سر هردوشون می‌چرخید این بود که:
یعنی چه بلایی قراره سرمون بیاد؟؟ چطوری قراره از این جهنم خلاص بشیم؟؟
زیاد نتونستن فکر کنن چون با شنیدن قدم هایی که داشتن بهشون نزدیک میشدن فرصت هرکاری رو از دست دادن.

...........................
شاید این احمقانه ترین کاری بود که تهیونگ توی زندگیش انجام داد و بعدها بارها بخاطر این حماقتش پشیمون میشد ولی در اون لحظه تنها راهی بود که به ذهنش رسید.

به اون گرگ سیاه که همینطوری داشت حرف میزد نگاه کرد.
چیزی از حرفاش متوجه نمیشد.
باید اون رو ول میکرد تا بگیرنش یا با خودش میبردش.
تهیونگ به معنای واقعی کلمه گند زده بود.
با خودش چی فکر کرده بود؟؟ بر چه اساسی اومده بود تا با یه گرگ که چندبرابر آلفاهای خون خالصه بجنگه؟؟
ولی اینها درحال حاضر مهم نبودن اون باید الان تصمیم میگرفت که با اون گرگ چیکار کنه.
میتونست خودش راحت بره و اون رو همونجا ول کنه تا بگیرنش ولی اگر درمورد خودش به بقیه بگه اون موقع باید چه خاکی به سرش میکرد؟ مطمئن بود پدر و برادرش قراره بکشنش.

نفهمید چیکار داره می‌کنه؟ یا چرا؟
فقط انجامش داد و وقتی به خودش اومد که طی حرکتی سریع دست گرگی رو که همونطور در حال حرف زدن بود گرفته و بی توجه به تبعات کارش اون رو با خودش به سمت آشپزخونه ضلع شرقی میبره.
به سرعت ازبین درختا و بوته های خاردار میگذشت و گرگ سیاه رو هم به دنبال خودش میکشید.
و راجب جونگکوک خب...
اون بیچاره از وقتی صدای اون نگهبانا رو شنید تصمیم گرفت که اون امگا رو هم با خودش فراری بده سعی میکرد هرچه زودتر امگای شوکه رو به خودش بیاره و نقشش رو براش توضیح بده ولی دریغ از یه نگاه اون امگا کاملا تو هپروت بود.
همینطور داشت به حرف زدن ادامه میداد که امگا بی توجه به هرچیزی دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید.
و حالا خب...
تنها کاری که اون میکرد این بود که درحالی که پشت امگا کشیده میشه به تفاوت اندازه دستهاشون خیره بشه که چه زیبا درهم قفل شدن و همدیگه رو کامل میکنن.

تهیونگ بی توجه به هرچیزی فقط درحال دویدن بود و وقتی که به مقصدشون رسیدن دستهای گرگ سیاه رو ول کرد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت سرش رو یه سمت پایین خم کرد و شروع کرد به نفس نفس زدن کرد که یکدفعه ای با تعجب سرش رو بالا آورد و به زوزه و غرغرهای اون گرگ نگاه کرد.
جونگکوک و گرگش با رها شدن دستشون غرولندی کردن و شروع به درآوردن صدا ها و اصوات نامفهومی از خودشون به نشونه نارضایتی کردن که همون موقع اون زیبارو به سمتش برگشت و با حرفی که زد نطق خودش و گرگش رو بست.

وقتی که دید اون گرگ مثل شکست عشقی خورده ها همون‌طور داره آه و ناله می‌کنه هیسی کشید.
+هیس ممکنه صدات رو بشنون پس بهتره ساکت بشی و همینجا بمونی و ازجات تکون نخوری.

FORGOTTENDonde viven las historias. Descúbrelo ahora