سلام
واقعا متاسفم بابت تاخیر خودم میدونم خیلی دیر شده ولی قبلاً شرایطم رو بهتون گفته بودم و توی این وضعیت هم که هممون به نحوی داغداریم و افراد خونوادمون و همزبانان وهم ملیتی هامون رو از دست دادیم نوشتن و عادی زندگی کردن واقعا سخت بود هرچند که ما هیچوقت عادی زندگی نکردیم.🙃🖤
توی این مدت اصلا نمیتونستم چیزی بنویسم و...بزارید هیچی نگم اینطوری بهتره.
توی این هفته کلا دو روز نت داشتم😐متن چک نشده.
تو کی هستی تهیونگا؟امیدوارم همه چیز همون طور که میخوام پیش بره. اگر اون زمان دوباره من رو روبه روی خودت دیدی ازم متنفر نشو. به شکل غیر طبیعی تو تبدیل شدی به اولین استثنای من. اولین گرگینه ای که من تا به این حد وجود اون رو در کنار خودم میخوام.
زوزه ای کشید و بعد این گرگ سیاه رنگ بود که با تموم سرعتش درحال دویدن به سمت قصرش بود.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
در حین دویدن از طریق ارتباط گرگیش به نامجون متصل شد.
_نامجونا ازت میخوام تا زمانی که برمیگرم برام در مورد امگایی به اسم تهیونگ که توی منطقه مولیو زندگی میکنه تحقیق کنی و گزارشی در مورد خودش و خانواده و زندگیش و هرچیز دیگهای که بهش مربوط میشه تهیه کنی.
بدون اینکه منتظر جوابی باشه ارتباط رو بست.
خیلی از قلعه دور شده بود روی قله کوه ایستاد و به اون قلعهای که از دور فقط نور آتیشش مشخص بود خیره شد بعد از زوزه ای که کشید پنجه هایش رو روی زمین کشید و این گرگ سیاه بود که با تموم قدرتش در حال دویدن به سمت قصرش بود.وقتی به ورودی مخفی قصر رسید خورشید در حال طلوع کردن بود تا با شیره وجودش فرزندانش رو از شر دامن سیاه شب که روشون سایه انداخته بود خلاص و به اونها فرصتی برای باهم بودن و برای هم بودن بده.
به قطره های شبنمی که سرزده وارد خونه گل ها و گیاهان سرزمینش میشدند، به رد بوسه هایی که شبنم ها به روی صورت غنچه های که با ناز و خجالت درون خودشون جمع میشدند میزدند خیره شد.
به درختان عظیم الجثهای که سر به فلک کشیده بودند به صدای حیواناتی که با جنب و جوش خودشون رو برای شروع یک روز پرماجرای دیگه آماده میکردند گوش داد. همه اینها باعث میشدند لبخندی هرچند کوچیک روی لب های پادشاه ماننا بنشینه.هر چند سخت ولی مجبور بود اینجا رو به مقصد قصرش ترک کنه.
به سمت درخت بلندی که موقع رفتن لباس هاش رو اونجا گذاشته بود رفت و این باز صدای شکستن استخوان های گرگ عظیم الجثه بود که در جنگل پیچید لباس هاش رو پوشید و به سمت در مخفی حرکت کرد خیلی به بدنش فشار آورده بود احتمالا تا چند روزی نمیتونست به گرگش تبدیل بشه باید انرژی که از دست داده بود به وجود خودش و گرگش برمیگردوند. همین امروز حدودا سه بار تبدیل شده بود واین انرژی زیادی ازش میگرفت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
FORGOTTEN
Про оборотнейCoupel : kookv_yoonmin ژانر:اکشن-جنگی-تاریخی-ماجراجویانه-رمنس-درام -_-_-_-_-_-_-_-_-_- +و..ولم کن ب...بزار برم احمق عوضی آه پوزخندی زد و با حالت بچگونه و تعجب ساختگی گفت _واقعا بعد از یه عمری تازه آهویی مثل تو شکار کردم اونوقت ازم انتظار داری که بزا...