Wolves

1.1K 200 8
                                    

تهیونگ به یونگی نگاه کرد
+من نمیفهمم....من که معذرت خواهی کردم

~باید بیشتر ازشون دور میموندی..

تهیونگ احساس گناه میکرد
مگه تقصیر اون بود؟
خب اره.....هست

+بکهیون هیونگ....میتونی منو ببری شهر؟

@ برای چی ته؟

سرشو پایین انداخت
+من به حرف قلبم گوش دادم و برگشتم....ولی انگار اونا اینو نمیخواستن....حق با یونگیه نباید زود برمیگشتم

صدای تهیونگ ناامید بود
جیمینش نمیخواستش

این برای نابودیش کافی بود

@ تهیونگ...

؛بیا بریم وسایلتو جمع کن....میای پیش من یا مدت بمون تا اینا به خودشون بیان
.
.
.
.
.
"سه ماه بعد"

هنوز کسی دنبالش نیومده بود

جدیدا چیزای جدید حس میکرد
احساس خطر میکرد
ینی جیمینش حالش چطور بود؟

جفتش چی؟اون خوب بود؟

توی این سه ماه کنار چانیول و بکهیون زندگی میکرد
چند هفته ی اول معذب بود، ولی چانیول باهاش انقدر حرف زد تا بهشون عادت کرد

دلش برای همشون تنگ شده بود حتی با اینکه نیومده بودن سراغش

صدای چانیول از فکر بیرونش
# هی تهیونگ خوبی؟

تهیونگ با یاداوری چیزی ناراحت و دلخور چسبید به چانیول
+چانی...امروز تولد جیمینه....چرا نیومد دنبالم؟بنظرت برگردم و تولدشو تبریک بگم؟

سر تهیونگ رو نوازش کرد
تهیونگ برای چانیول شبیه پسر بچه ی بی پناهی بود که به آغوشش پناه اورده بود
پسر خودش

# تهیونگ تو هر وقت که بخوای میتونی بری پیشش..من میبرمت

تهیونگ با تردید گفت
+پس میشه بریم

# البته پسر کوچولوی من
.
.
سوار ماشین شدن

تهیونگ برای جیمین یه باکس بزرگ از عکساشو..خوراکی هایی که دوست داشت...وسایل کوچولویی که جیمین عاشقشون بود رو خرید
خیلی خوشحال بود که داره میره پیش برادرش

چانیول
اون فقط امیدوار بود رفتار سه ماه پیشو با تهیونگ نداشته باشن
اون همین الانم بخاطر دوری از خون ضعیف شده بود

بخاطر اتقاقی که افتاده بود قسم خورد که خون هیچ کسو نخوره
و این روی بدنش خیلی تاثیر گذاشته بود

# رسیدیم تهیونگ

راستش تا الان خیلی هیجان داشت....ولی الان میترسید
+چ.چانی من میترسم

# میخوای باهات بیام

تهیونگ سرشو تکون داد و باهم از ماشین پیاده شدن

blue moon vampireWhere stories live. Discover now