2.

38 23 9
                                    

هفدهم اکتبر سال 1821

اسمش جونگ جهیون بود.

یا حداقل اسمی که مادر بلا از زیر زبان پیشخدمت ملک جونگ بیرون کشیده بود، چنین چیزی بود و تیونگ فقط توانایی این رو داشت که اسم خوش‌آواش رو با بهترین خط ممکن، بر روی تک تک سطرهای دفترش بنویسه.

اون حتی متوجه نمی‌شد که چطور فردی می‌تونه تا این حد در بیرون کشیدن اطلاعات و آشنا شدن با هر فرد ممکن و زنده‌ای روی این کره‌ی خاکی، مستعد باشه؛ اما حقیقتاً مادر بلا رو در این امر تحسین می‌کرد و هر بار از طوری که زبونش رو در دهانش می‌چرخونه و از کلمات ساده بهره می‌گیره، متحیر می‌موند.

بر طبق اطلاعاتی که به صورت نامحسوسی در حین قدم زدن‌های صبح‌گاهیش به همراه دختر بزرگتر به دست آورده بود، ظاهراً مالک اون خونه و همسرش، در کمال صحت و تندرستی، روزهاشون رو در عمارتی واقع شده در شهر سپری می‌کردن.

هیچ خبری از داستان‌های راجع به مرگ زن و به دنبال آرامش بودن مرد مسن در کار نبود.

در واقع اون فردی که طی یک تصمیم ناگهانی احتیاج به فاصله گرفتن از فضای شهر و مدتی رو در آرامش زیستن داشت، تنها پسرشون بود که حالا در ملک پدریش به سر می‌برد و هر روز عصر، دفترش رو به دست می‌گرفت و زیر سایه‌ی نزدیک‌ترین درخت به دریاچه، مشغول نوشتن چیزهایی می‌شد.

اهمیتی نداشت که آب و هوا به چه صورت باشه و یا سرما تا چه اندازه بدنش رو بی‌حس کنه، اون بدون کوچکترین وقفه‌ای، هر روز می‌اومد و می‌نشست و می‌نوشت.

تیونگ هم به همین ترتیب هر روز، بدون ذره‌ای استثناء قائل شدن، به سمت محوطه‌ی اطراف دریاچه می‌رفت و پشت همون درخت همیشگی، پناه می‌گرفت و به کارهاش رسیدگی می‌کرد.

گاهی یکی از کتاب‌های خاک‌خورده‌ی گوشه‌ی کتاب‌خونه رو به بهانه‌ی مطالعه بر می‌داشت و پیش از به کل تاریک شدن هوا، بدون اینکه حتی ذره‌ای ازش رو پیش برده باشه و با سر انگشت‌های سر شده‌ش، به خونه بر می‌گشت.

گاهی دفتر طراحیش رو به دست می‌گرفت و بعد از گذر دقایقی، خودش رو در حال ترسیم طرحی تکراری از نیم‌رخ مرد و یا پیکر ناواضحش پیدا می‌کرد.

گاهی هم کاری نمی‌کرد و چیزی نمی‌برد.

فقط به این هدف می‌رفت که گوشه‌ای بنشینه و درست مثل احمق‌ها، ساعاتی رو صرف تماشاش کنه و از این بابت که باقی ساکنین روستا، راهشون به اون اطراف منتهی نمی‌شد، جداً شکرگزار بود؛ چون ایده.ای نداشت که اگر یکی از اون خانم‌های همسایه، اون رو در حالی ببینه که بازوهاش رو به دور خودش پیچیده و در حین لرزشش از فرط سرما، پشت درختی پنهان شده و به تماشای مرد تازه‌وارد نشسته، چه افکاری به ذهنش خطور می‌کردن.

𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜 Where stories live. Discover now