3.

33 21 17
                                    


بیست و نهم اکتبر سال 1821

نفس عمیقی کشید و کمی ژاکتش رو به دور خودش محکم کرد.

سرما هر روز بیش از پیش، افزایش پیدا می‌کرد و این تیونگ بود که می‌بایست خزیدنش رو از لا به لای تار و پود لباس به زیر پوستش، حس می‌کرد.

اما این باعث می‌شد که رفتن به کنار دریاچه رو متوقف کنه و فقط برای یک روز هم که شده، عصر رو کنار شومینه بنشینه؟

البته که نه.

در واقع زمانی که به گذشته دقیق‌تر فکر می‌کرد، حتی از این بابت خوشحال می‌شد که تمام اون نگاه‌های آزاردهنده‌ی مردم شهر رو تحمل کرده و ژاکت جدیدش رو از یکی از همون فروشگاه‌هایی خریداری کرده که فروشنده‌ش دائماً با نگاهش سر تا پاشون رو از نظر می‌گذروند؛ چون حالا که در چنین شرایطی قرار داشت، مسلماً نمی‌تونست حجم سرمایی که می‌بایست در صورت پوشیدن یکی از بافتنی‌های مادربزرگش تحمل کنه رو در ذهنش به تصویر بکشه و با فکر کردن بهش، به خودش نلرزه.

قدم‌هاش رو کمی تندتر کرد.

در هر صورت هم قصد نداشت تا ابد با لبخند بچگانه‌ای بر روی لب‌هاش که حاصل از تصورات ذهنی‌ای بودن که تماماً به جونگ جوان منتهی می‌شدن، مشغول پیاده‌روی در سرما باشه و بیشتر از این، طوری در نظر سایر ساکنین جلوه کنه که انگار واقعاً عقلش رو از دست داده.

اما مگر توانش رو داشت که حتی با فکر کردن به شیوه‌ی تلفظ اسمش، لبخندش رو مهار کنه؟

و حالا دیگه ترجیحش بر این بود که ابداً به اسم احساسش فکر نکنه.

اون فقط می‌خواست با زندگی کردن در لحظه، روزهاش رو پشت سر بذاره و قدر تک تک دقایقی که در کنار اون می‌گذشتن رو بدونه؛ هر چند که مرد هنوز هم حضورش رو آزاردهنده می‌دونست؛ اما تیونگ به خوبی می‌دونست که حتی فکر کردن به عواقب احساسات نامتعادل و غیرمعمولش هم خطرناک به نظر می‌رسه.

شاید به همین دلیل بود که هر شب در حینی که در مقابل پنجره زانو زده و دعا می کرد، فقط خواهان این بود که مورد بخشایش قرار بگیره؛ چون با وجود تمام عواطف ضد و نقیض و انکارهاش در طول روز، باز هم           شب‌ها همه چیز ترسناک‌تر از گذشته به نظر می‌رسید.

اون درست زمانی که تنها سیزده داشت، به چشم خودش دیده بود که چطور پسردایی بلا رو بردن و مدتی بعد، خبر اعدام سنگدلانه‌ش به گوش رسید.

و شاید دردناک‌تر از مرگ پسر جوان، این حقیقت بود که خانواده‌ی شخص خودش گزارشش رو دادن و با لبخند‌های رضایتی که بر لب‌هاشون نقش بسته بود، تماشا کردن که چطور به مکانی می‌برنش که بازگشتی نداره.

بعد از اون هم فقط طوری تظاهر کردن که انگار هرگز پسری نداشتن.

در هر صورت قربانی کردن فردی گناهکار، بهترین عمل ممکن بود، نه؟ این چیزی بود که در ذهنشون می‌گذشت؟

𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜 Where stories live. Discover now