سی ام اکتبر سال 1821
با حس تابش نور آزاردهندهای به چشمهای بستهش، پلکهاش رو به آرومی از هم فاصله داد.
صحنهی نقش بسته در مقابل چشمهاش، تار و ناواضح دیده میشد و مقداری طول کشید تا ذهنش آخرین اتفاقی که براش رخ داده بود رو پردازش کنه.
دریاچه...هوای مه آلود...سرما...آبی که به درون ریههاش خزید و اونها رو پر کرد و در پایان...سیاهی مطلق.
پلکهاش رو محکم روی هم فشرد تا بیناییش بهتر بشه و ابروهاش رو چند بار بالا داد تا سرانجام، اون پردهی کدر و تار، از مقابل چشمهاش کنار رفت.
بدون شک هنوز زنده بود؛ چون احساس روحی که بدنش جدا افتاده رو نداشت و حتی لکهی سفید رنگی هم در سقف تیرهی پیش روش به چشم نمیخورد تا حس کنه که در همون بهشت روایت شده به سر میبره.
و تیونگ به اندازهی هجده سال، سقف نم گرفتهی اتاقش رو میشناخت.
به اندازهای که اطمینان داشته باشه، در خونهی خودشون به سر نمیبره و اگر مقداری بیشتر دقت میکرد، میتونست صدای سوختن کندههای واقع شده در شومینهای که احتمالاً در اطرافش وجود داشت رو بشنوه.
و ذرهای شک نداشت که این صدا کوچکترین شباهتی به صداهایی که هر روز با شنیدن اونها، صبحش رو آغاز میکرد، نداشت؛ چون این بار نه کودکی قهقه میزد و نه قطرات باران، به پنجرهی اتاقش برخورد میکردن.
در واقع تیونگ عادت نداشت که دست کم در نیمهی دوم سال، بدون احساس سرمایی که در گوشه گوشهی اتاقش آشیانه کرده بود، از خواب بیدار بشه.
پلکهاش رو برای بار آخر، روی هم فشرد و بعد تلاشش رو به کار گرفت تا سر جاش بنشینه و یک حرکت کوچک کافی بود تا به سرفه بیفته.
دستش رو جلوی دهانش گرفت تا صدایی از خودش تولید نکنه و سعی کرد سرفههاش رو در گلوش خفه کنه.
مدتی طول کشید تا سرانجام به حالت عادی برگرده و خوشبختانه، ظاهراً فردی متوجهش نشده بود.
بینیش رو به آرومی بالا کشید و کمرش رو به تاج تخت تکیه داد.
با بهت دور تا دورش رو از نظر گذروند؛ چون اون محیط فقط بیش از اندازه ناآشنا به نظر میرسید.
به قدری که حتی توان حدس زدن راجع به محل اقامتش هم ازش سلب شده بود.
اتاقی که درش اقامت داشت، چندان بزرگ و وسیع به نظر نمیرسید؛ اما با این حال، حاضر بود شرط ببنده که دست کم دو برابر اتاق خودش در روستاست.
رنگ دیوارهای غریبهای که دورش رو احاطه کرده بودن، تیره و رنگ طرحهای عجیب و نامفهوم نقش بسته در اون، تیرهتر از رنگ پسزمینه جلوه میکرد.
YOU ARE READING
𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "برای اون همین کافی بود که صفحات بیشتری از دفترش، شانس ثبت کردن چهرهی مرد رو بر روی خودشون داشته باشن. تا هر اندازه که به طول میانجامید."