بیست و یکم نوامبر سال 1821
اما فردا اون رو ندید.
نه فردا و نه روز بعد از اون.
در واقع حالا چهار روز از آخرین ملاقاتش با مرد در ملک جونگ، میگذشت و در تمام این مدت، کوچکترین اثری از اون در مکانی به چشم نمیخورد.
البته که دیگه به اون دلشورهی مسخرهای که به زیر پوستش خزیده و بند بند وجودش رو مملو از اضطراب و بیقراری میکرد، بهایی نمیداد؛ چون بعد از بیشتر از یک ماه شناخت جونگ جهیون، سرانجام به فاصله گرفتنهای ناگهانی و بدون دلیلش, عادت کرده بود و در طی این مدت هم تمام تلاشش رو به کار گرفت تا باهاش کنار بیاد و این رو هم مثل باقی عادات غیرمعمول مرد، فقط بپذیره.
با پایین انداختن سرش، نگاهش رو به کفشهای خاک گرفته و نخنماش در حین قدم زدن به سمت خونهی بلا داد.
ایدهای نداشت که قدمتشون دقیقا به چند سال میرسه؛ اما اونطور که حضور ذهن داشت، حتی پیش از متوقف شدن رشد پاهاش هم از اونها استفاده میکرد و با این حال، شک داشت که بشه بیشتر از این، ازشون کار کشید.
نمیخواست انقدری باهاشون به ملاقات مرد بره که اون اندک علاقهای که نسبت بهش داره رو هم به علت آشفتگی ظاهر و لباسهاش، از دست بده.
حداقل نه حالا که میدونست دیگه اونقدرها هم براش آزاردهنده تلقی نمیشه.
اندک علاقهای که نسبت بهش داشت...
لبخند کمرنگ و غیرقابل اجتنابی روی لبهاش نقش بست که ابداً توان سرکوب کردنش رو نداشت.
در تمام طول این چهار روز، کوچکترین افکاری که به سمت جونگ جهیون هدایت میشدن هم باعث گل انداختن گونههاش و شدت گرفتن تپشهای قلبش میشد؛ چون حاضر بود قسم بخوره که هنوز هم حتی با بستن چشمهاش، می تونه گرمای کوتاه اما دلنشین لبهای اون رو روی برای خودش حس کنه.
انگار همه چیز به اون و تنها اون منتهی میشد.
حتی کوچکترین اتفاقات روزمره و سادهترین جملات هم یادآور مرد بودن.
و حقیقتاً فاصله گرفتن ناگهانی و دوبارهی مرد، جداً موجب دلسردیش نمیشد؛ چون اون خودش به وضوح گفته بود که دوست داره دوباره باهاش ملاقات کنه.
و اینکه حالا سه روز از تاریخ معین شده میگذشت، کوچکترین اهمیتی براش نداشت. مهم این بود که مرد هم خواهان دیدار باهاشه.
اون میخواست دوباره ببیندش.
دیگه براش آزاردهنده به شمار نمیرفت و در تلاش نبود تا پسر رو از خودش برونه.
و این تأخیر نه چندان طولانی مدت؟
احتمالاً فقط بیش از اندازه درگیر کارهاش بود.اونقدری که حتی فرصت نکرد نیومدنش رو اعلام و از تیونگ درخواست کنه که بیهوده در انتظارش ننشینه.
اصلاً تیونگ خودش فردی بود که با تحویل دادن اون دسته کاغذ نمگرفته بهش، ازش درخواست کمک و با این کار، به مشغلههاش اضافه کرده بود.
و با وجود اینکه در تمام این مدت، زمان زیادی رو در محوطهی اطراف دریاچه سپری میکرد تا شاید سرانجام با خالی کردن وقتش، اثری ازش به چشم بخوره، به خودش اجازهی این رو نداد که دوباره در مقابل درهای ملک جونگ بایسته و خواهان ملاقات باهاش باشه.
میخواست درکش کنه؛ نه اینکه به محض ذرهای پایین اومدن دیوارهایی که مرد در اطرافش به وجود آورده بود، اون رو از این کار پشیمون کنه و باز هم به همون بچهی آویزون آزاردهندهای مبدل بشه که از ملاقات باهاش، گریزانه.
در واقع علت پرسه زدنهای گاه و بیگاهش در اطراف دریاچه هم چیزی به جز این نبود که به محض خروج مرد از اون درهای مرتفع و مستحکم، خودش رو بهش نشون بده و مانع معطل شدنش و هدر رفت زمان بشه.
در هر صورت هم هیچ ایدهای راجع به تاریخ و ساعت رخ دادن این اتفاق، نداشت.
نمیخواست حتی به این فکر کنه که مرد بیاد و با به چشم نخوردن اثری از تیونگ در عرض چند ساعت انتظار، ناامیدانه به اتاق تاریکش در ملک جونگ پناه ببره.
دوست داشت از این جای راه به بعد رو کنارش باشه.
کنارش باشه و کمکش کنه تا روزی از راه برسه که نظارهگر لبخندهای از اعماق قلب به ظاهر یخزدهش باشه.
میخواست دستش رو بگیره و اون رو از قعر چاه عمیقی که درش زندانی شده بود، نجات بده. از هر طریقی که ممکن بود.
به همین ترتیب، قدمهای بعدیش رو با فکر کردن به این برداشت که چطور تا اون لحظه، هرگز ندیده که مرد برای یک لحظه هم که شده، سرخوشانه بخنده و در لحظه، شاد زندگی کنه.
نفس عمیقی کشید و با متوقف شدن در مقابل حصارهای خونهی خانوادهی بلا، دستش چپش رو از جیب ژاکتش بیرون کشید.
زمانی که اون لبخند سرزندهی همیشگی رو روی لبهاش نشوند، نگاهش رو به مادر بلایی داد که در کنار یکی از خانمهای همسایه، پشت میز قرار گرفته روی ایوانِ خانه نشسته بود و در حین انجام کاری که به نظر گلدوزی میرسید، جملاتی رو رد و بدل میکرد که از اون فاصله، بیاندازه نامفهوم شنیده میشدن.
سرانجام با متمایل شدن نگاه زن به سمتش، واژهی "سلام" رو طوری فریاد زد که احساس احمق بودن بهش دست داد؛ اما خوشبختانه ظاهراً این موضوع عملاً برای هیچکدومشون حائز اهمیت نبود و در عوض، توسط مادر بلا، با خوشرویی به داخل دعوت شد.
پس با برداشتن گامهای بعدی تا در ورودی، انگشتهاش رو به دور دفترش محکم کرد و خطاب به زن، توضیح داد.
"منتظر میمونم تا بلا بیاد بیرون."
و همین کار رو هم انجام داد.
ایستاده بر روی ایوان و در مقابل در ورودی، بیهدف به زمین زیر پاش چشم دوخته و غرق در افکاری که حتی خودش هم ازشون سر در نمیآورد، منتظر بود.
حداقل تا زمانی که واژهای آشنا در لابهلای یکی از جملات مادر بلا، خطاب به همسایهی به ظاهر کنجکاوش، دهانش رو ترک کرد و در گوشش زنگ زد.
"اخبار جدید به گوشِت رسیده؟"
خانمی که در کنار مادر بلا نشسته بود، مشتاقانه پرسید.
"کدوم اخبار؟"
تونست بشنوه که مادر بلا، چظور نفسش رو با صدا به بیرون هدایت میکنه.
"اخبار پسرِ جونگ."
بدون اینکه نگاهش رو از زمین چوبی خاک گرفته جدا کنه، گوشهاش رو تیزتر کرد.
"پسرِ جونگ؟ چه اخباری؟"
صدای کشیده شدن پایهی یکی از صندلیها به طرز گوشخراشی روی زمین، نمایانگر تلاش زن در نزدیکتر شدن به دوستش بود و بعد بالاخره صدای به ظاهر محتاطتش، بعد از سر دادن آهی تصنعی، به گوش رسید.
"مثل اینکه جسدش سپیدهدم امروز، توسط سر خدمتکارشون در یکی از اتاقهای ملک پیدا شده. از یکی از پیشخدمتهاشون شنیدم که ظاهراً خودش رو حلقآویز کرده."
تونست شل شدن انگشتهای بیحسش به دور دفتر و سپس برخوردش به زمین چوبی رو بشنوه و شک نداشت که حداقل برای یک ثانیه، اون دو نفر به سمتش برگشتن؛ اما به قدری خشکش زده بود که حتی توان حرکت دادن سرِ سنگین شدهش رو هم برای بررسی این قضیه، نداشت.
"خدای من! حلقآویز؟"
و پاسخ مادر بلا خطاب به صدای وحشتزده و در عین حال به وجد اومدهی زن، در گوشش زنگ زد.
"ظاهراً حتی در اتاق خودش هم این کار رو انجام نداده بود. پیشخدمتشون میگفت جسدش رو در یکی از اتاقهای مهمان، در حالی پیدا کرده بودن که انگار قصد داشت لحظات آخر عمرش رو در مقابل منظرهی دریاچه از پشت پنجره، سپری کنه."
این احساس تهی بودن و بیوزنی در جسم بیحسش، عادی بود؟ چون باور داشت تنها چیزی که تا این لحظه تعادل بدنش رو حفظ و نقش بر زمینش نکرده، سنگینی دردناکی بود که در جایی در قسمت چپ قفسهی سینهش حس میکرد.
قلبش سنگین شده بود.
طوری که انگار تمام دردهای دنیا، در اونجا پناه گرفته بودن و قصد خروج نداشتن.
"اما چرا باید پسر جونگ تاجر با تمام اون ثروت و ارثیهای که قرار بود بهش تعلق بگیره، اینطوری کار خودش رو تموم کنه؟"
صداها رفته رفته، ضعیفتر از گذشته به گوش میرسیدن. طوری که انگار دو تا چوب پنبه در مجرای شنواییش قرار داده باشه.
"از همون ابتدا هم عجیب و بیشرم بود؛ ولی دلم براش میسوزه. ...پیشخدمتهای ملک جونگ میگفتن که روند غذایی و خوابش هم نامنظمه و درست مثل مردههای متحرک زندگی میکنه. احتمالاً در آخر دیگه نتونست فشار تنهایی رو تحمل کنه. باور کن تمام این ثروت بدون داشتن خانواده و همسری که چشم انتظارت باشن، ارزشی نداره. این چیزیه که همیشه به بلا..."
و این آخرین کلماتی بود که توان شنیدنش رو داشت؛ چون صدایی مثل یه جیغ گوشخراش با امواج فراصوت، جاش رو به تمام اصواتی داد که از اطرافش به گوش میرسیدن.
دیگه نمی تونست فکر و یا چیزی رو احساس کنه.
انگار ناخنهای تیزی قفسهی سینهش رو شکافته و قلبش رو بیرون کشیده بودن.
انگار در خلأیی بیانتها به سر میبرد. انگار زمان براش متوقف شده بود و میبایست تمام این احساسات غریبه رو در کمال بیحسی، یکجا تجربه کنه.
حداقل تا زمانی که صدایی بلندتر از جیغی که در گوشش زنگ میزد، اون رو به دنیای حقیقی برگردوند.
"یونگ!"
وحشتزده سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به بلایی داد که حالا در مقابلش ایستاده و با نگرانی براندازش میکرد.
"حالت خوبه؟"
نه. حالش خوب نبود.
احساسی مثل سقوط از ارتفاعی بلند بر روی زمین سخت، بند بند وجودش رو در بر گرفته بود و حالا که به واقعیت برگشته بود، همه چیز دردناکتر از قبل جلوه میکرد.
سرش رو به حالت هیستریکی به دو طرف تکون داد.
YOU ARE READING
𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "برای اون همین کافی بود که صفحات بیشتری از دفترش، شانس ثبت کردن چهرهی مرد رو بر روی خودشون داشته باشن. تا هر اندازه که به طول میانجامید."