پنجم نوامبر سال 1821
با قرار دادن اولین پاش روی کف چوبی راهرو، نگاهی به اطراف انداخت و به دنبالهی اون، دومین پاش رو هم از خط فرضیای که مرز ما بین فضای اتاق و راهرو محسوب میشد، عبور داد.
حقیقتاً بیاندازه از این بابت خوشحال بود که این بار، ناچار به قدم زدنهای پابرهنهی احمقانهای نیست که به تصویر مضحکش، بال و پر ببخشن و احتمالاً هیچ فردی توان این رو نداشت که تا این اندازه، بعد از یک هفته اقامت در مکانی، احساس راحتی داشته باشه.
آخرین باری که از پنجره به بیرون نگاه کرده بود، خورشید بدون گرما، درست در وسط آسمان به سر میبرد و حدس میزد که حالا مقداری از ظهر گذشته باشه.
از اونجایی که به محض باز کردن چشمهاش، مثل همیشه با قدمهای بلندی خودش رو به کتابخونه رسونده بود تا با مشاهدهی همون صحنهی تکراریِ در حال نوشتنِ مرد، روزش رو به خوبی آغاز کنه، در جریان بود که اون احتمالاً در حال حاضر، زیر سقف عمارت جونگ نفس نمیکشید؛ چون باور داشت که عدم حضور مرد در کتابخونه، تقریباً غیرممکن به نظر میرسه.
حتی لحظهای رو هم صرف فکر کردن به این نکرد که شاید جونگ جوان سرانجام به وجود اتاقش پی برده و معتقد بود که خودش در طی این مدت کوتاه، به قابلیت ماورائی احساس حضور و عدم حضور اون در یک مکان، دست پیدا کرده.
و البته که میتونست حدس بزنه اون الان در کجا به سر میبره.
چون شک نداشت که مرد بعد از تمام روزهای بارانی اخیر، سرانجام با بدست آوردن توانایی نشستن روی سطح سرد همون تختهسنگ همیشگی در زیر سایهی همون درخت کهنسال و تنومند، حتی ذرهای هم برای پناه بردن به اونجا، درنگ نکرده.
و حقیقتاً بهش حق میداد؛ چون با اینکه شنیدنش حس خوبی بهش القا نمی.کرد، باز هم به خوبی آگاه بود که چطور در چند روز اخیر، با سر زدنهای گاه و بیگاهش و البته که عدم وجود توانایی سکوت اختیار کردن در زمانی که سوالی به ذهنش خطور میکنه، آرامش همیشگیای که دور تا دور مرد رو احاطه کرده بود رو خدشهدار کرده.
بدون شک فردی با اخلاقیات پیچیدهی اون، ته موندهی انرژی موجود در وجودش رو در مواجهه با سایرین از دست میداد و به فاصله گرفتن احتیاج داشت.
ایدهای نداشت که جونگ جوان قراره تا چه زمانی اون رو از نعمت حضورش محروم کنه؛ اما این رو میدونست که موندن در کتابخونه و چشم دوختن به صندلی خالی اون، حجم حماقتهای بیدلیلش در این یک ماه اخیر رو افزایش میده و این چیزی نبود که خواهانش باشه.
نفس عمیقی کشید و درِ اتاق مهمان رو با احتیاطی غریزی، پشت سرش بست.
هنوز هم نمیدونست که دقیقاً قراره تا چه مدتی به اقامت بیشرمانهش در ملک جونگ ادامه بده و با وجود اینکه در خودش توانایی تا ابد در اونجا حضور داشتن و هر روز صبح به کتاب خونه سر زدن و تماشا کردن جونگ جهیونِ گرم نوشتن رو میدید، آگاه بود که باید از دنیای رویاهاش خارج بشه و در یکی از همین روزها با ترک کردن اون مکان، به واقعیت زندگی خستهکنندهش برگرده.
YOU ARE READING
𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘢𝘦𝘺𝘰𝘯𝘨 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦 "برای اون همین کافی بود که صفحات بیشتری از دفترش، شانس ثبت کردن چهرهی مرد رو بر روی خودشون داشته باشن. تا هر اندازه که به طول میانجامید."