9.

22 15 2
                                    


هفدهم نوامبر سال 1821

با فاصله دادن دسته‌های پراکنده‌ی کاغذ از مقابل چشم‌هاش، نفسش رو با صدا به بیرون فرستاد.

چشم‌هاش در این دو روز به قدری با واژه‌هایی که با خط نه چندان جالبی نگارش شده بودن، سر و کار داشتن که حالا اطرافش رو تار، کدر و ناواضح می‌دید.

اطمینان داشت که با ادامه پیدا کردن این اوضاع تأسف بار، به زودی خودش هم به سلامت عقلی و روانی خودش شک می‌کنه.

سردرد کشنده‌ای که ساعت‌ها پیش آغاز شده بود، کم کم داشت از پا درش می‌آورد و می‌دونست که باید زودتر از این‌ها دست از این کار بکشه و مقداری به خودش استراحت بده و در حال حاضر، تنها چیزی که خواهانش بود، بیرون کشیدن مغزش از درون سرش و پرت کردنش درون دریاچه بود.

کاش می‌تونست از دست خودش فرار کنه.

از دست خودش با تمام این احساسات آشفته‌ی درهم و تصمیماتی که حتی یکیشون هم معقول به نظر نمی‌رسید.

بینیش رو به آرومی بالا کشید و با جابه‌جا شدن روی ملحفه‌های نامرتب تختش، نگاهش رو به سمت پنجره‌ی بخار گرفته سوق داد. این آب و هوای نه چندان مساعد و بارانی، در تمام این دو روز خونه نشینش کرده بود و ظاهرا قصد تنها گذاشتنش رو هم نداشت.

اون فقط می‌بایست در این لحظه، به تنه‌ی کهنسال‌ترین درخت واقع شده در محوطه‌ی اطراف دریاچه، تکیه می‌زد و به انتظار غروبِ در راه می‌نشست و با فرو فرستادن حجم عظیمی از اون هوای تازه، ریه‌هاش رو خنک می‌کرد.

اگر الان اون‌جا بود...

البته که در ابتدا، قصدش رو هم داشت و اهمیتی به شدت باران نمی‌داد؛ اما تصمیمش به محض اطلاع پیدا کردنش مادربزرگ ازش، سرکوب شد و اون مخالفت بیش از اندازه شدید، حالا کنج اتاق نشونده بودتش؛ در حالی که با حسرت، آه می‌کشه و به طرز دراماتیکی، به منظره‌ی نقش بسته در پشت پنجره، چشم دوخته.

و در این مدت، جونگ جهیون رو از یاد برده بود؟

البته که نه.

قلب دردمندش، بی‌اندازه بی‌تاب دوباره ملاقات کردن مرد و نظاره‌گر تک تک اجزای چهره‌ش شدن و هم صحبتی باهاش بود و این ده روز لعنت شده، حالا درست مثل یک سال تنهایی و دوری، به نظر می‌رسید.

و تمام تلاشش رو به کار گرفته بود که در طول این دو روز، با مشغول کردن خودش و دادن تقریبا تمام حواسش به نوشتن اون جملات از نظر خودش بی‌سر و ته، کمی حواسش رو از درد ندیدن جونگ جوان، پرت کنه.

پس به همین ترتیب، به محض قرار گرفتن قلم قدیمی پدرش، ما بین انگشت‌هاش و دسته‌ی کاغذ در مقابلش، شروع به نوشتن کرد.

و نوشت.

تمام احساسات گنگ ذهن نابسامانش رو در کنار هم قرار داد و از اون انبار شلوغ و آشفته، جملاتی تراوش شد که یکی پس از دیگری، روی کاغذ پیش روش نقش می‌بستن.

𝙏𝙝𝙚 𝙇𝙖𝙠𝙚𝙨 | 𝙅𝙖𝙚𝙮𝙤𝙣𝙜 Where stories live. Discover now