_پارت5_

92 19 2
                                    

_ عزیزم برای تمامی روز هایی که تا به الآن پشت سر گذاشتی یاد آورت خواهم شدکه هیچوقت،تکرار میکنم هیچوقت به آدم ها اکتفا نکن.
از آن ها برای خودت بت نساز ،گمان نکن اگر کسی چند روزی کنار توست پناه است یا اگر کنارت قدم میزند رفیق توست.
عزیزترینم، گاهی نزدیک ترین آدم ها به قلبمان آنقدر با ما غریبه و دشمن اند که حتی فکرش را هم نمیکنیم!
-از کهکشان_
در حال وقوع، یک هفته بعد از اولین ملاقات

دکتر مین ،تمام مدت نگاهش رو به مردی داده بود که از زمان بستری شدنش تا اون لحظه، پشت پنجره ایستاده بود وحرکتی نمیکرد.
در اون مرد هیچ نشونه ای از حیات احساس نمیشد و تنها پوچی و خلا بود که دکتر در اون میدید،همین وبس.
و حالا اگر قرار بود پوچی یک تعریف داشته باشه اون چی بود؟
دکتر اخمی کرد و یاد توضیحات کتابی که به تازگی خونده بود افتاد
توی اون کتاب گفته شده بود ،احساس پوچی یک احساس انسانیه و میشه گفت معمولا زمانی رخ میده که آدمی در برابر معنای زندگی با خلا مواجه می‌شه. وقتی نمی‌دونیم از زندگی‌مون چه چیزی می‌خوایم احساس پوچی می‌کنیم و بعضی مواقع زمانی که در میانه زندگی رسیدیم به پایان و مرگ می‌اندیشیم چون دلایل زیستن رو در پیچ و خم و سر بالایی های زندگی از دست داده ایم و اون موقع است که تردید ریشه در جانمون می اندازه و دائما از خود می‌پرسیم این همه چه معنا و فایده‌ای داره. اما اگه این حس پوچی به چیزی بیشتر از یک احساس تبدیل بشه چه بر سرمون میاد؟اگه در حدی پیشرفت کنه که مثل یک توده سرطانی بدخیم رفته رفته حتی تاثیرات فیزیکیش رو هم احساس کنی چی میشه؟وقتی احساسات کنترل مغز رو در دست بگیرند و از قضا اون احساس، پوچی باشه،شروع میکنه به مکیدن هر جرعه ای از زندگی که در وجودت حس میشه و بعد اگه جلوشو نگیری خیلی زود حتی به اعضای داخلی بدنت هم نفوذ میکنه و تو رو در مرحله آخر،به یک جنازه در سردخونه تبدیل میکنه!
شاید توقع این پایان رو نداشته باشی،اما احساسات قوی تر از چیزی هستند که فکرشو میکنی.نباید دست کم گرفته بشن.
و حالا اون مردِ خشک شده جلوی پنجره ،به غیر از پوچی با افکاری هم در حال دست و پنجه نرم کردن بود که هر لحظه بیشتر اونو به پایان نزدیک میکردن،خاطرات و اتفاقات و شاید توهمات همگی مغزش رو در بر گرفته بودند و اون دیگه حتی نمیتونست تشخیص بده کدوم واقعی وکدوم دروغ ساخته شده توسط مغزشه.
مرد خودش رو به پایان خیلی نزدیک میدید
و وقتی در این باره به یقین رسید که با سوزش زیادی در ریه هاش متوجه شد که دلیل عجیبی داشت
اون  یادش رفته بود باید نفس بکشه!
وتو اون لحظه تنها تونست به اولین زنجیره افکاری که جلوی چشماش نقش بسته بود چنگ بزنه تا همه چیز براش خوشایند تر به آخر برسه و بعد از یک سقوط دردناک...
چشم هاش بسته شد.
(پس این پایانه؟)
.
.
.
آغوش آروم پسر کوچک تر بوی زندگی میداد
حسش هیچ تغییری نکرده بود ،درست مثل سال ها پیش
و این برای نامجون دلتنگ و خسته، از بهشت هم بالاتر بود
( هرجا که تو باشی برای من بهشته،مهم نیس چطور فقط...باشی وهمیشه پیشم باشی)
آهی کشید و پسر کوچکتر رو بیشتر به خودش نزدیک کرد
(کاش میتونستم بلند بیانش کنم)
بینیشو روی موهای نرم سوکجین کشید که این حرکتش صدای پسرو در آورد
+هی آب دماغتو نمالی به موهام
نامجون خنده ای کرد و آروم از پسرجدا شد.
اون لحظه واقعا میون دوراهیِ خنده واسه غرغر های دلنشین پسر کوچک تر و گریه بخاطر صدای گرفتش دست و پا میزد.
نامجون با مظلوم ترین حالتی که میتونی از یه مرد ببینی موهای بهم ریخته جین رو نوازش کرد و زمزمه آروومش میون خلوت دونفرشون پیچید:
_نگا کن با صدات چیکار کردی،صدای قشنگت بخاطر گریه خط خطی شده ،حالا من چیکار کنم؟
جین چشماش گرد شد و آروم آب دهنشو قورت داد. حس میکرد تحمل این همه احساسات از طرف کسی به خودش رو نداره،حالا اگه طرف نامجون هم باشه...راستش قضیه خیلی سخت تر میشه.
زود به خودش اومد و سعی کرد کمی فضارو از سنگینی در بیاره
+اوه پسر تو واقعا احساسات ادمو قلمبه میکنیا تو این سی و خورده ای سال عمرم تا حالا اینهمه و اینطوری گریه نکرده بودم
نامجون با غرور همونطور که به مبل تکیه میداد و سعی میکرد خودشو ریلکس نشون بده جواب داد:
_اینم از استعدادای کیم نامجونه
سوکجین خنده آرومی کرد و سر تکون داد.
سکوت سنگینی بینشون بوجود اومده بود و این واقعا عجیب بود چون هردو کلی حرف واسه گفتن داشتن و دوست داشتن ساعت ها با همدیگه صحب کنند، اما خب به همون اندازه هم دلشون نمیخواست که شروع کننده بحث باشن.
راستش شاید بتونیم بگیم درمورد نامجون که کلا فرد ساکتی بود این موضوع عادی باشه ولی خب وقتی به کیم سوکجین میرسیم این واقعا عجیبه که دلش نمیخاد صحبت رو شروع کنه.
شاید جین خیلی بیشتر از چیزی که نامجون فکر میکرد تغییر کرده؟ همه چیز با وجود حس آشنایی که داشت تازه بنظر میرسید.
_خب...
+خب...
_اوه اول تو حرفتو بزن
+نه راستش من چیز خاصی نمیخواستم بگم راحت باش
_آخه اینطو...
صدای خدمتکار بحث مسخره و البته کلیشه ای شونو قطع کرد
*آقایون غذا حاضره تشریف بیارین
نامجون زود از جاش بلند شد و دستشو سمت سوکجین گرفت
(خیلی ضایعس که همش دلم میخاد لمسش کنم؟)
سوکجینِ خجالت زده با لپ های سرخ دست نامجونو گرفت و بلند شد.
انقدر حس امنیت از پسر کنارش میگرفت که حتی وقتی به صندلی های میز غذا خوری رسیدن هم دستشو ول نکرد.این احساس آشنا رو دوست داشت،و خب شاید به همین دلیل هم اون لحظه اونجا بود؟
کی میدونه؟
نامجون صندلی رو براش عقب کشید و باز هم لپ های پسر سرخ شد.
سوکجین واقعا از دست واکنش های مسخره بدنش که فرقی با یه نوجوون بی تجربه نداشت عاصی شده بود و دلش میخواست از نزدیک ترین پنجره خودشو پرت کنه بیرون!
(پنت هوس هم که هست قشنگ کتلت میشی یه جمعو خوشحال میکنی)
نگاهی به غذا های روبه روش کرد و شروع کرد به خوردن.
غذا خودن تنها بخش جدانشدنی زندگی اون بود که هیچ ربطی به حالش نداشت و اشتهای اون هیچ وقت،تکرار میکنم هیچ وقت تو زندگیش کم نشده بود!
هیچ وقت...
از دوران بچگی تا به الان همیشه عاشق غذا خوردن بود و اصلا کسایی که اشتها ندارن ویا بد غذا هستند رو نمیتونست درک کنه چون هیچ وقت تجربش نکرده بود،مثل همون لحظه که نمیتونست نامجون رو درک کنه.
(هیکل به این بزرگیو با همین یه چُسه غذا درست کرده)
(نکنه هیکلش از این پاستیلیاس که همش باده؟)
با صدای نامجون به خودش اومد
_ممنون برای غذا
+همین؟
نامجون نگاه سوالیشو از روبه روش به پسری که با دهن پر و چشمای گرد نگاش میکرد داد
(چطور انقد خوشگله؟)
_ها!؟
سوکجین همونطور که سعی میکرد غذای درون دهنشو قورت بده جواب داد:
+کلا دو قاشق بیشتر نخوردیا،میمیری که اینجور
و جوابش چی بود؟یک تک خنده بلند و جذاب و دستی که موهاشو بهم ریخت
_سیر بودم تو خوب بخور و بعدش...
از جاش بلند شدو همونطور که از آشپزخونه بیرون میرفت ادامه داد:
_با آجوما برو اتاق انتخاب کن و استراحت کن
+اما من باید باهات حرف بزنم
نامجون بالبخند برگشت سمتش
_بعد اینکه استراحت کردی صحبت میکنیم،قبوله؟
سوکجین فقط سرشو تکون داد و تا لحظه آخر پسر رو با نگاه خیرش بدرقه کرد .
(قراره همه چی تغییر کنه؟)

Induction | اِلقاOnde histórias criam vida. Descubra agora