_پارت2_

134 25 3
                                    

پارت دو
نگاهش روی جنب و جوش های اطرافش حرکت میکرد و ناخودگاه لبخند ذوق زده ای روی لباش نشسته بود.
داخل یک رویای واقعی بود؟
آیا ذهنش گنجایش این همه ساختار های جدید رو داشت؟
سعی کرد توجهش رو به اون حجم از آدم های حرفه ای برگردونه و روی کارش تمرکز کنه.اونجا خیلی از افراد ازش حساب میبردن و اون باید درست رفتار میکرد تا لایق بنظر برسه.
ماشین های قدیمی که به تازگی جای کالسکه هارو گرفته بودن تا پیشرفت و گذر زمان رو در اون موقع نشون بدن ولباس های بازیگران زن با دامن های نسبتا کوتاه، اون محیط رو دقیقا شبیه به کشور فرانسه در یک قرن پیش کرده بود و این واقعا هیجان زدش میکرد.دستی به کت بلند قهوه ایش کشید و به سمت هوسوک که مثل بقیه افراد در حال تکاپو و انجام کار ها بود رفت،یکی از موسیقی های خودش از اسپیکر ها در حال پخش بود و حس خوبی بهش میداد.
توجهشو باز به هوسوک داد،این بچه همیشه پر از انرژی بود،دقیقا نقطه مقابل خودش که فکر کردنو به هر چیزی ترجیح میداد،و در اون لحظه بشدت پرش فکری داشت وذهنش مشغول بود.
هوسوک با دیدنش نگران به سمتش اومد:همه دیالوگاتو حفظی؟این تیم فرانسویِ لعنتی زیادی معروفن واین میدونی ینی چی دیگه؟
همونطور که سعی میکرد بی حوصله بنظر برسه تا هیجان زده،نگاهشو به جایی داد که بشدت با بوی قهوه ای که ازش خارج میشد حواسشو پرت کرده بود. آروم زمزمه کرد:
_ینی سَگن و حوصله آماتور بازی ندارن
هوسوک بشکنی زدو گفت:
+بینگو!زدی تو خال،میدونم به بازیگری اون قدرا علاقه نداری ولی میدونی که استعدادشو داری و این پروژه برای پیشرفتت فوق العاده است،من بهت باور دارم اوکی؟مثل همیشه میترکونی.
همون طور که نگاهش رو هوسوکِ همیشه نگران زوم کرده بود،ابرویی بالا انداخت .
(واقعا نمیتونم زندگیمو بدون هوسوک تصور کنم ،انگار که مثل یکی از اعضای بدنمه ،اگه نباشه به کل همه چی بهم میریزه)
آروم بهش نزدیک تر شدو دستشو نوازش وار روی صورت ظریف هوسوک کشید
_به خاطر توام که شده تمام تلاشمو میکنم
+گفتم که بهت باور دارم
_خب حالا که بهم باور داری برو واسم قهوه بگیر که بوش بدجور داره میره رو مخم.
اینو گفت و با خنده ازش جدا شد ،هوسوک همونطور که سرشو با تاسف تکون میداد،به سمت اتاقکی که انگار بخاطر قهوه تبدیل شده بود به یک اتاق پره ادم میون قلمروی زامبیا، رفت و به زور از بین جمعیت رد شد،البته چون همه میشناختنش و میدونستن منیجرِکیه خیلی زود تر از بقیه کارش راه افتاد،اما این به این معنی نبود که همچنان نگاه های متعجب یا حتی همراه با تنفر روش نباشه،عادت کرده بود به این نگاه ها،چون باهاشون بزرگ شده بود و خب خوشحال بود که الان وضعیتش دیگه مثل گذشته نیست و هیچ چیز بیشتر از نگاه پیش نمیره. پس تحملش آسون بود، اون همه این امنیت رو مدیون رئیسش، دوستش و تقریبا میشه گفت دلیل زنده بودنش کیم نامجون بود.زندگی راحت هیچ وقت برای افرادی مثل هوسوک معنی نداشت اما نامجون با حمایتاش یه زندگی رویاگونه بهش هدیه داده بود و هوسوک هیچ وقت آدم مفت خوری نبود،همیشه عادت داشت هر لطفی که بهش میشه رو چند برابر جبران کنه و به همین دلیل هم تصمیم گرفته بود به عنوان منیجر(مدیر برنامه)نامجون زندگیه ناجیشو که یکم بهم ریخته شده بود،البته شاید یکم بیشتر از یکم! سروسامون بده.
و کی بهتر از هوسوک برای همچین وظیفه ای وجود داره؟مطلقا هیچ کس.
نامجون با وجود اینکه بشدت دردسرساز بود و واقعا کنترل کردن کار هاش صبر زیادی می طلبید،یه حامی عالی و یک انسان کامل بود.اکثر مرد ها توی اولین برخورد با هوسوک بخاطر وضعیتش جز به سو استفاده به چیز دیگه ای فکر نمیکنن اما نامجون متفاوت بود،واین تفاوتش باعث شده بود که یک انسان باشه،یک انسان واقعی بدون افکار سطحی،اون حتی با معرفی هوسوک بعنوان منیجرش خیلی حرف ها شنیده بود اما همیشه تنها یک چیز میگفت:به جای توجه به جنسیت به خود انسان و طرز تفکرش توجه کنین.
این انرژی زیادی به هوسوک میداد،جایی که نه زن ها و نه مرد ها اونو بعنوان همجنس خودشون قبول نداشتن ،وجود انسانی مثل نامجون واقعا حس خوبی داشت.ترنس بودن بین انسان های سطحی خیلی سخته ولی اگه همه مثل نامجون فکر میکردن...کاش اینطور بود.
سرش رو آروم تکون داد تا افکارش رو به عقب برونه و با لبخند بزرگ روی لب هاش برای قهوه تشکر کرد و بیرون اومد، اما اون لبخند زیبا چند ثانیه دووم نداشت و با دیدن نامجونی که مثل دودکش سیگار میکشه و گوشیشو چک میکنه اخمی جاشو گرفت.
_هی لعنت بهت صد بار نگفتم اون لعنتیو از زندگی لعنتی ترت حذفش کن لعنتی؟
نامجون که بدجور تویه گوشی غرق بود با صدای نسبتا بلند و نازک هوسوک هینی کشید و هول سیگارشو انداخت روی زمین
_کی؟من؟من کی آخه سیگار کشیدم؟چرا حرف میزاری تو دهنم آخه؟بعدشم جز کلمه لعنتی کلمه دیگه ای بلد نیستی هی تکرارش میکنی؟
هوسوک پوکر دست به سینه ایستاد
_من اصلا اسمی از سیگار آوردم اسکول خودت خودتو لو میدی،ایکاش میشد حرفمو مستقیم بکنم تو اون کله پوکت تا بفهمی واس خودت میگم و چقد ضرر داره برات، وقتی باهات درست برخورد میشه نمیفهمی که باید زور بالا سرت باشه
نامجون پوف بی حوصله ای کشید و چشماشو چرخوند
_هدفم از دوستی با تو چی بود؟داشتن یه مامانِ کمکی که بیشتر کنترل بشم؟
_چقدرم که کنترل میشی تو
*آقای کیم صحنه فیلم برداری شماست لطفا بیاین این سمت
_بقیه غرغراتو بزار برای بعد ،فعلا هانی
قهوه رو از دست هوسوک گرفت وبعدبوسی با عجله روی گونه قرمز شده از سر حرص خودنش زد ، بسمت جایی که ازش صدا زده شده بود رفت و هوسوک عصبانی رو تنها گذاشت.
(آخر من از دست این جوون مرگ میشم ببین کی گفتم)
(انگار خودش نبود یه ذره پیش داشت از همین ادم تعریف میکرد )
( خفه بمیر)
با صدای زنگ گوشیش خود درگیری هاشو تموم کرد و با حرص تماسی که از سمت خدمتکار خونه نامجون بود رو جواب داد
_ بله ؟
_هوسوک شی یه آقایی اومده اینجا انگار از بستگان آقای کیم هستن(صداش رو آروم تر کرد)با چمدونم اومدن،انگار میخان زیاد بمونن
اخمی میون ابروهای هوسوک افتاد،مدت زیادی بود که نامجون با هیچ کدوم از بستگانش ارتباطی نداشت، اون کی بود؟
_ اسمشو نگفت؟
_ آم نه یه لحظه...آقا، آقا میشه اسمتونو بپرسم؟
صدای آروم ونامفهومی از پشت گوشی اومد که هوسوک نتونست تشخیصش بده
_جین،اسمش جینه
چقدر این اسم آشنا بنظر میرسید...نکنه؟
_اوه...امم ازش پزیرایی کن بگو منتظر بمونه تا بیایم
_بله هوسوک شی
گوشیو به جیبش برگردوند،اخم میون ابروهاش هر لحظه پررنگ میشد و فکرش مشغول تر، قرار بود چه اتفاقی بیفته؟

Love u all ♡

Induction | اِلقاTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang