_پارت8_

79 14 10
                                    

_تراژدی که دور باشه نمیتونه تراژدی تو باشه...
پس...
شاید به همین دلیل بود که چیزی نگفت_

سکوت
اون لحظه تنها چیزی که شنیده میشد و بین اون دو جریان داشت همین بود و هیچ کدوم هم برای پایان اون شکنجه مسخره تلاشی نمیکردن،یکی از سر غرور دیگری شاید،سردرگمی؟
هر لحظه ای که این سکوت طولانی تر میشد،قلب سوکجین بیشتر و بیشتر فشرده میشد و بغض بیشتر به گلوش چنگ میزد
(حس لعنتیِ اضافه بودن...)
+اممم...همه اینارو گفتم چون فقط خب...
لحظه ای با خودش فکر کرد
چی میخواست بگه؟اینکه همه اینارو گفته بود به این امید، که نامجون زود تر از خودش برگرده و بگه بهت کمک میکنم؟اون همه چیزشو از دست داده بود ولی انگار غرور لعنتیش حتی این اجازه رم بهش نمیداد که خودش مستقیم درخواستشو بیان کنه
( انتظارشو نداشتم که تو موقعیتش قرار بگیرم)
+اوه خب راستش...
به خودش اومد،دقیقا داشت چی کار میکرد؟اون واقعا نامجونو چی تصور کرده بود؟یه خَیر پولدار که به سرپرستی بگیرتش؟به چه دلیلی؟اون احساسات کهنه؟
اوه اونا اگر قرار بود قدرتی داشته باشن،چندین سال فرصت خودنمایی داشتن
خنده کوتاهی کرد و سریع بلند شد
+واقعا متاسفم،اوه واقعا چه فکری با خودم کردم؟
سریع به سمت در رفت و بازش کرد اما با به حرف اومدن یهویی نامجون سرجاش خشک شد
_تو...پسری با کلی آشنا دور برش ...واقعا منو به عنوان امیدت میبینی؟منو؟
( اوه راستش توقع هر چیزیو داشتم جز این)
جین تقریبا نفس کشیدن رو از یاد برده بود و بهت زده به سمت صدای گرفته ای که شنیده بود برگشت و با چشم های لبریز از اشک نامجون رو به رو شد.
_هیچ وقت فکرشو نمیکردم به یادم باشی
خنده ای کرد و از جاش بلند شد،حالا روبه روی همدیگه وایستاده بودن و نگاهشون ثانیه ای از چشای پر اشک دیگری جدا نمیشد
+شاید عجیب بنظر بیاد،من به قول خودت همیشه چیزی که زیاد داشتم دوست و آشنا بود اما...اولین کسی که به ذهنم رسید ازش کمک بخوام تو بودی
نامجون لبخندی زد و اروم دستاشو روی شونه های پهن جین گذاشت
_حس چن لحظه پیشت...اوه میدونم چقد مزخرف بود ببخشید واقعا یهو تو فکر رفتم...اممم من تا تهش پشتتم هرجوره
سوکجین خنده خجالت زده ای کرد و سرشو پایین انداخت
+راستش حاضرم بمیرم ولی دیگه اونو حس نکنم،واقعا داغون بود و اینکه من نمیخام چَتر بشم اینجا و برات مزاحمت ایجاد کنم راستش داشتم فکر میکردم اگه بتونی برام یه کاری پیدا کنی که خب بتونم پول دربیارم واقعا ممنونت میشم و فردا هم میرم تا یه اتاقی یا...
اخم های نامجون درهم رفت، دستاشو پس کشید و حرفشو قطع کرد
_آهااا پس یه هتلم میخای تا موقع پول دراوردنت توش بمونی
جین با ابرو های بالا رفته ،گیج سر تکون داد و خواست چیزی بگه که صدای خنده های تمسخر امیز پسر روبه روش متعجبش کرد
_وای سوکجیناا هنوزم مثل اون موقعی و یه چیز به این مسخرگی رو بزرگش میکنی،وااای که رو مخی
سری به نشانه تاسف تکون داد و روی مبل مشکی نزدیکشون نشست
_در رابطه با کار ،حتما برات پیدا میکنم و هیچ مشکلی نیس ولی باید بگم بهتره یکم از غرور و لجبازیت کم کنی پس...
فردا جایی نمیری همینجا میمونی
+نمیخام مزاحمت بشم
نامجون خندید
_تو فکر کن من دلم مزاحم میخاد،اینجا کلی اتاق هست و خب منم زیاد خونه نیستم پس نترس جام تنگ نمیشه
+اما...
(اما و کوفت...این اخلاقشو باید درست میکردم)
_کیم سوکجییییین
نامجون با لحن کلافه ای تقریبا داد زد و به سمت پسر رفت
_بحث تموم شد اینجا میمونی تا هر وقت که بخای،یه جورم رفتار نکن که انگار غریبه ایم
جین اخمی کرد،از زورگویی خوشش نمیومد و هیچ شرایطیم باعث تغییر این عقیدش نمیشد حتی شرایط ویژه ای به اسم کیم نامجون.ولی خب اینبار فرق داشت،به طرز عجیبی مطیع شد و ناخودآگاه باشه ای زمزمه کرد که باعث تعجبش شد،این نامجون جدید یه فرق اساسی که داشت بدجور مقتدر بنظر میرسید، در حدی که ادم لجبازی مثل سوکجین رو هم ساکت کرده بود
_خوبه...حالا برو اتاقت و حاضر شو میخایم بریم بیرون
+اممم کجا؟
نامجون بدون اینکه جوابی بده،به سمت دستشویی رفت و فقط دستاشو تو هوا به معنی خداحافظی تکون داد
+الان منو قشنگ به چپ و راستت گرفتی نه؟
تقریبا داد زد و خب جوابش چی بود؟ یک تک خنده کوتاه
(فاک)
با حرص و لبخند مسخره رو لباش به اتاقش رفت،اگه اون سوکجین قدیمی بود الان کل خونه رو سر نامجون خراب کرده بود که اینطوری باهاش رفتار کرده ولی خب این فرد جدید ناآشنا خوششم اومده بود!
و دقیقا مثل یه پسر بچه مودب داشت حاضر میشد،که با پدرش بره بیرون
(وادااافاااااک پدر؟؟؟)
با حرص هودی و شلوار ساده ای به تن کرد و روی تخت نشست،مغزش پر از افکار بهم ریخته بود و خب تقریبا همشون فقط و فقط به یک مساله مربوط میشدن،درسته نامجون.
یک مساله خیلی مهم و صد البته حیاتی!
با صدای درب اتاق ابر تفکرات در هم بر همش ناپدید شد و نامجون و تیپ بشدت جذابش حالا جاشونو گرفته بود.
تیپ کاملا مشکی وشیکی که زده بود،حالا قاب جدیدی برای بیشتر جلوه دادن به جذابیت هاش شده بود.
جین آب دهانش رو قورت داد و تمام سعیش بر این بود که عادی جلوه کنه،پس آروم ،از جاش بلند شد و به سمتش رفت
+اوه...با اینا قد بلند تر بنظر میرسی
نامجون نیشخندی زد و با نگاهش ،سرتاپای پسر کوچک تر رو از نظر گذروند و جواب داد
_تو برعکس شبیه پسر کوچولو ها بنظر میای
سوکجین اخمی کرد
+یااااا به چه ج...
_بااااشههه
+یااااااا
نامجون بی توجه، دست جین رو گرفت و به سمت درب آسانسور که دقیقا روبه روی در اتاقاشون بود برد
تقریبا جین رو به داخل آسانسور پرتاب کرد ودکمه پارکینگ رو فشار داد
_ خیلی حرف میزنی
اینو گفت و بی حوصله گوشیشو از جیبش بیرون کشید و اصلا به چشم های گرد شده جین توجه نکرد
+چطور میتونی انقد بی ادب باشی
نامجون خندید و همونطور که داشت گوشیشو چک میکرد فقط زمزمه کرد
_تو خوبی!
(مطمئنم دوقطبی چیزی شده)
+مطمئنم دوقطبی شدی
نامجون با ابروهای بالا رفته سرشو بالا گرفت و به پسر اخمالوی کیوتی که داشت از دستش حرص میخورد زل زد و باز هم خندید
_میدونستی وقتی حرص میخوری خیلییی بامزه میشی؟
چشم های جین حالا تو گرد ترین حالت ممکن بود وبعد تازه قصد پسر رو فهمید
+اسکلم کردی عوضی
و جوابش خنده های بلند تری از جانب نامجون بود
_وای که چقدر قیافت دیدنی بود
+نمکدون.
(میگما از این اخلاقا نداشت)
(داشتی نا امید میشدی نه؟)
به پارکینگ رسیدن و وارد شدن.جین آب دهنش رو به سختی قورت داد و همونطور که داشت تمام سعیشو میکرد لرزش صداشو قایم کنه به حرف اومد:
+نگو که همه اینا واس توعه و الانم قراره با این عروسک بریم بیرون
نامجون سری تکون داد
_واس منن و حدس بزن چی
لبخندی زد و سوییچ رو جلو چشم جین گرفت
_قراره تو رانندگی کنی
جین میتونست قسم بخوره که با غش کردن فاصله ای نداره و هر لحظه ممکن بود نقش بر زمین بشه.
چون خب لعنت...جین یک دیوانه به تمام معنای ماشین و عاشق رانندگی و سرعت بود، پس مشخصه که اون لحظه براش فرقی با قرار داشتن تو بهشت نداشت
+م...من؟ چرا من؟
_کس دیگه ای جز تو هست مگه؟
جین اخم کرد
+خودتو حساب نمیکنی؟
نامجون  دست سوکجین رو جلو کشید و سوییچو بهش داد و بعد خیلی بی خیال همون طور که به سمت درب کمک راننده میرفت جواب داد
_نه چون رانندگی بلد نیستم
چشم های جین بیشتر از این گرد نمیشد و هر لحظه امکان داشت به بیرون پرت شن
+تویه لعنتی...مثل پسر پولدارای کیدارما اینهمه ماشین داری در حالی که اصلا بلد نیستی برونی؟
نامجون با غرور و البته ، به مسخره سرشو بالا گرفت
_اره خواستم با هر تیپم ،یه ماشین ست داشته باشم
و بعد بلند خندید
جین چشم غره ای بهش رفت و بی توجه به بحث چن لحظه پیششون با ذوق سوار ماشین شد.
تو عمرش همچین ماشینی سوار نشده بود و یکم شک داشت که بتونه راهش بندازه که خب راستش با یک نگاه فهمید ،امکاناتش انقدر زیاد هست که حتی یه بچه دوساله هم میتونه هدایتش کنه چه برسه اون که تقریبا یه نابغه رانندگی محسوب میشد
اون لحظه جین بشدت ذوق زده بود...ذوق؟ نه راستش جین در حال سکته کردن بود و تمام مدت با چشم هایی شبیه قلب،ماشین رو مثل یک شی مقدس رسما زیارت میکرد و با هر چیز جدیدی که متوجه میشد میخندید و بالا پایین میپرید.
اما ،در همون لحظه  پسر بزرگتر با بهت و لبخند کمرنگ ولی پر حسی ،هر لحظه امکان داشت از شدت اون حجم از زیبایی که جلوی چشم هاش در حال جنب و جوش بود ایست قلبی کنه!
+واااااو عجب چیزیههه،فااااک اینو ببین این لعنتی همه چیش اتوماتیکه
واییی من باید...شت
زود ساکت شد، صاف نشست و در آنی کل صورتش سرخ شد
+اوه ببخشید یه لحظه جوگرفت منو
(یه لحظه؟ ده ساعته مثل ندیده ها داری عربده میزنی حقته پرتت کنه بیرون)
(خب ندیدم دیگه مگه دیدم؟)
نامجون لبخند پر احساسشو پر رنگ تر کرد و بدون اینکه کنترلی رو خودش داشته باشه لپ های نرم جین رو بین دستش فشرد
_کیووووت
جین متعجب ،سرخ تر شد و سعی کرد عقب بکشه ولی نتونست
+هیییی...مثل بچه ها با من رفتار نکن
بخاطر فشاری که به لپ هاش وارد شده بود کلمات کج و کوله از بین لب های مچاله شدش بیرون میومدن و همه این ها دست به دست هم داده بود تا ضربان قلب نامجون به بیشترین حد خودش برسه
با صدای کوتاه پیامی از گوشیش که هشدار آب خوردن روزانش بود، زود به خودش اومد ودستشو از لپ های خواستنی جین جدا کرد و با سرفه ای صاف نشست .
بالاخره یکبار این هشدار بدردخورد
_حرکت نمیکنی بچه؟
جین چشم غره ای رفت،مطمئنا اگه صدای گوشی پسر بزرگتر رو به خوش نمی اورد یکم بعد از جین فقط لباساش باقی مونده بود و تماما از خجالت آب میشد
نفس عمیقی کشید وماشین رو به حرکت در اورد
+بچه خودتی
_بیچی خیدیتی
نامجون دهن کجی کرد و با صدای خنده جین به کار بامزش، خودش هم به خنده افتاد.
بعد از سکوت کوتاهی جین به حرف اومد
+خب جناب پولدار کجا برم؟
نامجون خم شد و براش لوکشینو وارد کرد
_اینجا جناب کوچولو
+جناب و کوچولو و....عاااااااخ از دست تو

.
.
.
ووت یادت نره خوشگله
نظراتتو دوست دارم بدونم
دوست دارم:)

Induction | اِلقاOù les histoires vivent. Découvrez maintenant