Part.3

2K 293 39
                                        

سوکجین روی تخت دراز کشیده بود و منتظر بود تا مرد مو نعنایی برگرده، اما یه تقه به در باعث شد مات و مبهوت بلندشه بشینه.

«هیونگ تو اونجایی؟ صبحونه آماده‌ست.»

یه صدای کلفت و عمیق از بیرون به گوش رسید.

سوکجین تلاش کرد تا بلند بشه اما نمی‌تونست به خوبی راه بره. این فقط باعث می‌شد سرگیجه و حالت تهوع بیشتری پیدا کنه؛ علاوه بر این، مرد مو نعنایی بهش گفته بود گیر نیفته. درسته؟

«جلوی در اتاق من چیکار می‌کنی؟»

یه صدای آشنا و خش‌دار رو شنید.

«اوه..فکر کردم که اونجایی. ولی اگه نیستی چرا در اتاقت قفله هیونگ؟»

«همینجوری..تو برو صبحونتو بخور..منم یه دوش بگیرم میام.»

سوکجین صدای دور شدن قدم‌هایی رو شنید و سپس در اتاق باز شد.

مرد مو نعنایی داخل اومد و با سریع‌ترین سرعت ممکن در رو پشت سرش قفل کرد. آه کوتاهی کشید و به سمت پسر کوچکتر اومد و روی تخت خزید.

«چند سالته؟»

«15»

«خیلی بچه‌ای...و خیلی زیبا هم هستی.»

سوکجین می‌تونست آتیش گرفتن گونه‌هاش رو احساس کنه. این دفعه سوختنشون بخاطر تب نبود؛ مطمئن هم نبود دلیلش چیه.

«مـ..می‌تونم..منم یه سوال ازتون بپرسم؟»

سوکجین گفت‌. تمام تلاشش رو کرد تا لکنت نداشته باشه.

«همین الان هم پرسیدی احمق.»

مرد گفت و با انگشت وسط ضربه‌ای به پیشونی پسر زد که باعث شد جین "آخ" آرومی بگه.

«نـ-نه..منظورم اینه که..نه..یعنی می‌خوام بپرسم اسمتون چیه؟»

«یونگی. مین یونگی. البته برای تو یونگی هیونگم چون ظاهرا پنج سال اختلاف سنی داریم.»

«اوه..پس تو بیست سالته یونگی؟»

«گفتم.یونگی.هیونگ.باید.بگی.بچه.جون!»

«او-اوه..ببخشید یونگی هیونگ..چیزه..من فقط تا حالا کسی رو که انقدر سریع شناختم هیونگ صدا نکرده بودم.»

سوکجین گفت و رد ضربه‌ی یونگی روی پیشونی‌ش رو با خجالت مالید. احساس می‌کرد مثل احمق‌ها رفتار کرده.

«گشنته؟»

یونگی پرسید. مشخصا داشت موضوع رو عوض می‌کرد.

«نـ-نه..من سیره سیرم. ممنون.»

سوکجین گفت و لبخند اطمینان بخشی به یونگی تحویل داد اما شکمش به سرعت غرغر کرد.

«اگه غذا نخوری نمی‌تونی داروهات رو بخوری..همینجا صبر کن تا من برم یه چیزی بیارم.»

یونگی از روی تخت بلند شد و دوباره سوکجین رو تنها گذاشت.

«چرا همیشه منو خجالت زده می‌کنی؟»

سوکجین از شکمش پرسید‌. انگار که اون می‌تونست بهش جواب بده.

«ازت متنفرم.»

لب‌هاش رو آویزون کرد.

«شوخی کردم.»

نخودی خندید.

فقط نگاه کن و ببین این پسر کوچولو چقدر بچگانه و کیوت رفتار می‌کنه.

سوکجین تعریفی که یونگی ازش کرده بود رو به یاد آورد.

«خیلی بچه‌ای..ولی خیلی زیبا هم هستی!»

اوه وایسا...یونگی یه پسر بود.

اینکه بهش گفته بود زیبا، چیز خوبی بود؟ نباید می‌گفت هندسام یا یه همچین چیزی؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد تا از شر افکارش خلاص بشه.

به سقف زل زد، و منتظر شد تا مرد مو نعنایی پیشش برگرده.

_________

امیدوارم لذت برده باشید~

HUYNG || BTS×JINWhere stories live. Discover now