Third Person's POV
جونگکوک هنوز گیج بود. مطمئن نبود که دقیقا چه اتفاقی برای سوکجین افتاده و صحنهای که جیمین توی کلاس به وجود آورده بود توی ذهنش جولان میداد.
"یوگیوم چیکار کرده؟"
با خودش فکر کرد. هنوز در درحال تلاش بود تا از اتفاقات سر در بیاره.
و در همین حال، سوکجین توی اتاق پزشک مدرسه بیهوش افتاده بود. خسته بود؛ هم از لحاظ ذهنی، هم فیزیکی و هم احساسی.
پرستار داشت به زخمهاش رسیدگی میکرد. صورتش داغون شده بود و تمام بدنش آزرده بود.
پسر کوچولو تلاش کرد به نرمی چشم راستش رو باز کنه اما بخاطر کبودی پایین چشمش، تلاشش بینتیجه موند.
«خوشحالم که بالاخره بیدار شدی.»
پرستار به برچسب اسم سوکجین که روی سینهش نصب شده بود نگاه کرد و لبخند زد.
«ممنونم که ازم مراقبت کردین خانوم پرستار.»
سوکجین سعی کرد که لبخند بزنه اما نتونست، فکش درد میکرد و به همین خاطر ناخودآگاه چشمهاش خیس شدن.
«جیمین هیونگم کجاست؟»
مودبانه پرسید و با دست اشکی که چشم کبودش پایین چکیده بود رو پاک کرد.
«گفتش که باید به یه موضوعی رسیدگی کنه. نگرانش نباش مطمئنم حالش خوبه.»
سرش رو تکون داد و به این فکر کرد که دیگه دلش نمیخواد مدرسه بره. شاید به تهیونگ و یونگی میگفت که پشیمون شده و از مدرسه برش دارن.
"مدرسه بیرحمه."
«من چند دقیقهی دیگه برمیگردم باشه؟»
پرستار سرمش رو چک کرد و رفت.
ناگهان، خاطرات به مغزش هجوم آوردن. احساس میکرد روح و روانش آسیب دیده بود. هیونگهاش هیچوقت همچین کاری باهاش انجام نداده بودن. هیچوقت اون رو مجبور به انجام کاری که دوست نداشت نکرده بودن. اونها هیچوقت بهش آسیب نزده بودن؛ درست برعکس یوگیوم.
«سوکجینا!»
سوکجین شنید که کسی صداش کرد برای همین با تمام سرعتی که با اون وضعیتش میتونست، چرخید و به جایی که صدا ازش میومد نگاه کرد.
«جونگکوک هیونگ..»
صدای سوکجین مثل ناله بود اما جونگکوک میتونست بشنوه.
«سوکجینا..جونگکوک هیونگت متاسفه. متاسفه که نتونست اونجا باشه تا نجاتت بده وقتی یوگیوم میخواست باهات..»
جونگکوک متوقف شد. نمیدونست که باید جملهش رو کامل کنه یا نه چون ممکن بود سوکجین نسبت بهش حساس باشه.
«من واقعا متأسفم.»
جونگکوک سوکجین رو توی بغلش کشید و به خودش فشرد. به این فکر کرد که بهتره اجازه نده دیگه هیچوقت این پسر از آغوشش جدا بشه.
«تقصیر تو نبود هیونگ.»
سوکجین لبخند غمگینی زد.
«تو تنها دونسنگ منی..من باید ازت محافظت میکردم.»
جونگکوک احساس گناه میکرد. قلبش بهم فشرده میشد هر بار که یادش میاومد وقتی پسر جوونتر بهش نیاز داشته اونجا نبوده.
«گریه نکن هیونگی.»
سوکجین با دستهای کوچیکش اشکهای جونگکوک رو پاک کرد و با تمام دردی که داشت خم شد و نوک بینیش رو بوسید تا خوشحالش کنه. نمیدونست چرا اینکار رو کرد اما حسش بهش میگفت اینطوری جونگکوک آروم میشه پس انجامش داد.
شاید...شاید داشتن جونگکوک، تهیونگ و جیمین طرف خودش، مدرسه رو براش امن کنه. شاید با وجود هیونگهاش مدرسه دیگه باهاش بیرحم نباشه.
«ما ازت محافظت میکنیم جینی. من ازت محافظت میکنم. قول میدم.»
_________________
اسپویل:
«از همین الان تا روزی که زندهای، باید از سوکجین دور بمونی! دیگه باهاش حرف نزن! باهاش بازی نکن! بهش دست هم نزن! فقط ازش دور بمون!!!»
بزرگترین پسر تصمیم نهاییش رو اعلام کرد.
«اما هیونگ!!!»
الان نوبت اون بود که داد بزنه. واقعا چه اتفاق فاکیای داشت میافتاد؟ اون به کوچکترین پسر خیلی وابسته شده بود.
«یا ازش دور میمونی، یا من تو رو از خونه پرت میکنم بیرون تا دوباره با پدر و مادرت زندگی کنی!»
و همه در سکوت به اون دعوا نگاه میکردن.
______
اوه مای گادنس...چرا هم یونگی این فیک هم فیک برادر رو اعصابمه؟؟؟ 😩😩😩
جونگکوک گناه داره چرا باید بخاطر کار یکی دیگه اینطوری مجازات بشه؟

YOU ARE READING
HUYNG || BTS×JIN
Romance[هیونگها/𝙃𝙐𝙔𝙉𝙂𝙎] 👼🏼 «سوکجین جوونترین پسر بین بیتیاسه و همهی اعضا احساساتی نسبت بهش دارن...» ➪ 𝐖𝐞𝐥𝐜𝐨𝐦𝐞 𝐓𝐨 𝐌𝐨𝐉𝐢𝐧𝐎𝐟𝐟𝐢𝐜𝐢𝐚𝐥 ᯽🍕 *این فیکشن فعلا آپ منظمی نخواهد داشت. 👼🏼 ️کاپل: سونسام 👼🏼 ژانر: فلاف/ کیوت/ اسمات / م...