Part.8

1.9K 263 66
                                        

Jungkook


امروز اولین روز مدرسه‌ست. واو من خیلی هیجان زده‌م. البته لطفا به طعنه‌م توجه کنید!

رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم.

«اوه جونگکوکی..تو صبح خیلی زود بیدار شدی..برای مدرسه هیجان زده‌ای آره؟»

هوسوک هیونگ درحالی که یه پنکیک تو بشقابم میذاشت گفت.

«آره هیونگ..خـیــلــی..یوهووو.»

«خدای من، داری با کی شوخی می‌کنی؟ تو از مدرسه متنفری!!»

هوسوک هیونگ یه پنکیک دیگه توی بشقابم گذاشت و پوکر فیس گفت.

«ولی تهیونگ زودتر از تو بیدار شد و رفت. فکر کنم الان باید توی مدرسه باشه‌. عجیبه!»

گفت و شونه‌ای بالا انداخت.

من روی غذام تمرکز کردم. یکم خامه و شکلات به پنکیک‌ها اضافه کردم و یه گیلاس روش گذاشتم.

«یونگی هیونگ تو اتاقشه؟»

خونسرد پرسیدم.

«نه، تهیونگ رو برد مدرسه.»

«اوکی..مرسی.»

با احتیاط و یه بشقاب تو دستم، بلند شدم و به سمت اتاق یونگی هیونگ رفتم. آروم در رو باز کردم و وارد شدم. اما سوکجین اونجا نبود! کدوم گوری بود پس؟

«شاید یونگی هیونگ اون بچه رو پیش پدر و مادرش برگردونده؟»

با خودم زمزمه کردم.

«صبح بخیر جونگکوک.»

صدای یه نفر رو از پشت سرم شنیدم. ندیدمش اما تشخیص دادم که جیمین هیونگ بود.

«آره..صبح‌ بخیر.»

متقابلا جوابش رو دادم. هیچ احساسی تو صورتم دیده نمی‌شد.

«بیا اینو بگیر..دیگه نمی‌خوامش..باید برم مدرسه.»

درحالی که سعی می‌کردم اخم نکنم گفتم و بشقاب رو بهش دادم.

«اما هنوز برای مدرسه خیلی زوده جونگکوک.»

«خودم می‌دونم.»

کیفم رو از روی زمین برداشتم و روی شونه‌م انداختم.

موهام رو جلوی آینه درست کردم و یکم اسپری فیکس کننده زدم. فکر الان دیگه آماده‌م.

از خونه تا مدرسه قدم زدم. فاصله‌ی زیادی نبود و نمی‌دونستم چرا یونگی هیونگ، تهیونگ هیونگ‌ رو با ماشین شخصا رسونده بود. نکنه حالش خوب نبوده یا همچین چیزی؟

وقتی به مدرسه رسیدم، حیاط تقریبا خالی بود. البته تعجب نکردم چون بیشتر دانش‌آموزها انقدر زود به مدرسه نمی‌اومدن. از جمله جیمین هیونگ!

خمیازه کشیدم و به طرف کلاسم رفتم. در کمال تعجب یک نفر قبل از من اونجا حضور داشت!

سرش رو روی ساعد دستش گذاشته بود و بنظر میومد خواب باشه. البته عجیب نبود چون هنوز تا شروع کلاس زمان زیادی باقی مونده بود.

«هی.»

به پشتش ضربه زدم تا بیدار بشه اما نشد.

«هی..بیدارشو..قراره مشاور بیاد سخنرانی کنه..فقط بیست دقیقه زمان مونده‌.»

دوباره به شونه‌ش ضربه زدم.

بلند شد، به بالا نگاه کرد و بعد چشم‌هاش روبه طرز کیوتی مالید. با حالت بامزه‌ای خمیازه کشید و درنهایت به بازوهاش کش و قوسی داد.

«سوکجین؟»

درحالی که خم شدم و از نزدیک نگاهش کردم پرسیدم. سوالم طوری بود که بیشتر مخاطبش خودم بودم.

«او-اوه..سلام هیونگ.»

همون‌طور که لب پایینی‌ش رو آروم به دندون می‌گرفت و به پایین نگاه می‌کرد، با خجالت برام دست تکون داد.

«تو هم دانش‌آموز این مدرسه‌ای؟ عجب تصادفی!»

لبخند بانی طوری زدم که دندون‌های خرگوشی‌م مشخص شدن.

«تو شبیه دیک میشی وقتی اینطوری لبخند می‌زنی هیونگ.»

گفت و نخودی خندید.

خدایا..واقعا وقتی بانی طور می‌خندم قیافه‌م مثل دیک بنظر می‌رسه؟ فکر می‌کردم دندون‌های خرگوشی‌م یکی از دارایی‌هام حساب میشن.

«بهم برخورد.»

با دهن کجی گفتم و روی صندلی نشستم.

«چـ-چرا؟..معذرت می‌خوام ه-هیونگ..من فکر می‌کردم همه دوست دارن اینطوری صدا زده بشن وقتی معنی‌ش میشه کیوت.»

«پس تو معنی دیک رو نمی‌دونی؟ اوه گاد..تو خیلی معصومی!»

«این یه چـ-چیز ب-بده؟..منظورم اینه که..»

«نه..همون کیوت میشه درواقع.»

دیدم که گونه‌هاش به آرومی تغییر رنگ دادن و صورتی شدن برای همین نازشون کردم اما بعد صورتی‌تر شدن! می‌تونستم اینطور بگم که قرمز بودن. خیلی کیوت بود.

«شاید وقتی بزرگ شدی..مثلا هم‌ سن خودم..اون موقع بهت نشون بدم که دیک چیه. اوکی؟»

پوزخند زدم و اون هیجان زده سرش رو تکون داد.

«راستی تو اینجا چیکار می‌کنی؟»

«قراره اینجا درس بخونم هیونگ.»

«نه، منظورم اینه که نباید سال سومی باشی؟»

«آها..نه‌ خب، چون جهشی خوندم.»

«خوبه.»

________

سلام بیبی همسترا 😚💛
دلم براتون تنگ شده بود.

فرقی نداره جونگکوک کجای دنیاعه، همیشه برای سوکجین دیوثه😂😂

مرسی که خوندید.
امیدوارم از این قسمت کوکجینی لذت برده باشید~

HUYNG || BTS×JINWhere stories live. Discover now