بعد از شش ماه هنوز تصمیم نداره از خونه بیرون بیاد. دیروز دیدمش ، تنی رنجور داشت و پوستش به زردی میرفت. حتی دیگه برای آب دادن به رزهای سفید توی باغچه از پلهها پایین نمیاومد چون همگی خشک شده بودن.
برخلاف تلاش جونمیون برای سر زدن به بکهیون ، اصراری نکردم. برادرم دردمند بود و کاری از دست من ساخته نبود.
وقتی قبول کرد به بکهیون سر بزنیم نگران شدم. درواقع اینطور شد که گفت باید قبلش جایی بره ، پس معطل شدیم. عجیب بود. اول قصد نداشت از خونه بیرون بیاد و بعد گفت کاری داره...
وقتی رسید سه دستهگل از رزهای سفید توی دستهاش بود. سمت بکهیون زانو زد و با احتیاط دسته گل اول رو ، روی سنگش گذاشت.
جونمیون بیطاقتی کرد و اطراف قبرستون پرسه زد و عموزاده دو دسته گل دیگه رو به ترتیب روی قبر پیرمرد باغبون و بعد مادرش گذاشت.
انگار تاریخ دوباره تکرار شده بود. بهتر بگم ، وقتی چانیول نامهای رو به دستم داد به یاد زمانی افتادم که متوجه شدم عموزاده ، برادرمه.
کاغذ رو بیرون کشیدم و به متن نگاهی انداختم. بخش بزرگی از داراییش رو به پرورشگاههای سئول و آمستردام هلند بخشیده بود. اول زادگاهش و دوم جایی که برای اولین بار پسر توی خاک رو دیده بود...
نگاهم نمیکرد. می دونست که می دونم.-چانیول.
-میخواستم دست تو باشه. ممکنه گمش کنم. این روزها بیحواس شدم.
-مبلغ زیادیه. تا پنج سال بعد هرسال قراره اینقدر کمک کنی؟ پس خودت چی؟ چرا از الان تا پنج سال بعد برنامه ریزی کردی؟ تو که حتی دیگه کار نمیکنی...
لبخند کم جونی زد و دستی روی شونهم کشید.
-ممنون برادر.
گفت و سعی کرد راهش رو کج کنه و بره اما انگار خمیده راه رفتنش برای اولین بار در طی این نیمسال زیادی اذیتش میکرد.
-چانیول! تنها موندن رو تموم کن.
ایستاد و مکث کرد.
-یادم نمیاد چه کتابی بود... شاگرد قصاب یا مغازهی خودکشی؟
-چی؟
-شاگرد قصاب بود... میگفت "چهطوری تنهایی آدم تموم میشه؟ خندهدارتر از این نشنیده بودم." اینطوری نیست که من بخوام و تموم شه. لطفا مراقب خودت و جونمیون باش.
رفت و با سوالات زیادی تنهام گذاشت اما وقتی نیمهشب با پای لخت خودم رو مقابل خونهای که غرق در آتش بود دیدم تمام علامت سوالهای ذهنم از بین رفت.
خودسوزی برادرم مثل خودش بود. حماسی و لایق.
.
برای خودم.
اون بخشی از وجودم که سوخت.
این بخشی از وجودم که رها شد.
و برای همونی که تشویقم کرد.
در نهایت پایان.
.
YOU ARE READING
❬ Belaya Roza⚖️𓄹 ࣪
Romanceوکیل پارک عجیبوغریبه! به رسم انگلیسیها کرم کتاب و به رسم فرانسویها جوهرخوار بهترین صفت برای این شخصه. ییشینگ همیشه میگفت: «اگه مفهوم زندهای برای سحروجادو وجود داشته باشه چه مثالی بهتر از عموزادهی عزیزم که گرفتار شیطانی مثل بکهیون شد؟» -روایت...