Couple: kookmin
Genre: slice of life , smut___________________________
کیف رو روی دوشش بالاتر کشید و سعی کرد با دم و بازدمهای عمیقی که توی دستای مشت کردهش میکشه، کمی خودشو گرم و لرزش بدنش رو کم کنه. احساس کوفتگی میکرد و طی تمام مسیری که درحال قدم زدن بود، امیدوار بود بتونه امروز رو کامل استراحت کنه.
× آقا.. آقا... میشه ازم گل بخرید؟
چشمای ملتمسِ دختربچه ای که دو دستی دسته ی گل رو به طرفش گرفته بود، باعث شد سرجاش بایسته. محوطه ی خیابون نیمه شلوغ بود اما هیچکس برای لحظه ای سرجاش نمی ایستاد، انگار که هرکس برای بقا و تداوم زندگیش درحال چنگ زدن به چیزی بود و به شخص دیگه ای اهمیت نمیداد.
زیپ کوله ی نسبتا کوچیکشو باز کرد، چند سکه برداشت و به دخترک داد. دستی روی موهای قارچی شکلش کشید و درحالی که به هیکل نحیفش نگاهی مینداخت، لبخندی زد: قبل از اینکه پولو ازت بگیرن حتما یه چیزی بخر و بخور.
دیگه کسی نبود که ندونه بچه های یتیم پول رو به افراد به ظاهر صاحبشون میدن و چیزی عاید خودشون نمیشه، جز چند تیکه نون خشک و چند قاشق برنج خراب شده. دختر بچه از مهربونی پسر جوون، قلبش گرم شد و لبخند بزرگی روی لبش نشست. بلند تشکر کرد و با قدم هایی تند از اولین فردی که امروز بهش پول داده بود، فاصله گرفت.
دوباره به مسیرش ادامه داد و بالاخره به جاده ی خاکی و فرعیِ روستا رسید. قدم هاشو به کناره ی دیوار کج کرد تا جلوی خانواده ای که درحال حمل و نقل وسایلشون بودن رو نگیره. دیدن افرادی که بالاخره به سرپناهی دست پیدا کرده بودن، عمیقا قلبشو گرم میکرد. هیچکس با آوارگی آرامش نداشت. جنگ ناتمام شمال و جنوب بر سر قدرت و حکومت، زنجیره ی خانواده های زیادی رو از هم شکسته و خونه و محل زندگیشون رو ویرون کرده بود.
به قدمهاش سرعت داد و خودشو به جلوی دفتر رئیسش رسوند. نگاهشو به دور دست داد. از همین فاصله با دیدن محوطه ی ساختمونهای نیمهساز، بی اراده آهی از گلوش خارج شد. واقعا امیدوار بود بتونه
امروز رو استراحت کنه چون دمای بدنش هر لحظه داشت بالاتر میرفت و حس میکرد قراره سردرد شدیدی بگیره. نفس عمیقی کشید، چند تقه زد و منتظر موند.
× بیا داخل!
دستی به پیرهنش کشید و داخل شد.
× اومدی! استراحت خوش گذشت؟
بعد از 6 ماه بی وقفه کار کردن، سه روز سر زدن به کسی که بزرگش کرده بود، نمیتونست استراحت حساب بشه، میشد؟
- بله قربان.. خیلی ممنون!
لبخندی زد و کمرشو به نشونه ی احترام خم کرد.
مرد نشسته روی صندلی، بدون توجهی گفت: خیلی خب.. برو آماده شو و برگرد سرکارت.. باید این 3 تا خونه رو تا این هفته تموم کنید.
YOU ARE READING
Kookmin Collections Story
Fanfictionسناریو وانشات های کوکمینی با ژانر و محتواهای متفاوت 🔞💦🥀🌈 #Nil