Shadow 10

32 17 17
                                    

دستی به موهاش کشید و از پله های سنگی بالا رفت.

برای دیدن جانگ اومده بود.

نگاهی به اطراف انداخت و زنگ در رو زد. بعد از گذشت چندین ثانیه در باز شد و چهره جانگ نمایان شد. لبخندی زد و گفت"خوش اومدی"

کنار رفت تا سهون وارد بشه. بعد از اینکه در رو بست به سمت سهون برگشت و گفت"تصمیمتون رو گرفتید؟"

سهون سرش رو تکون داد و پایین انداخت. نمیتونست بگه که با خودخواهی قلبش، اون ها رو کنار گذاشته. جانگ قدمی به سمتش برداشت و با اشارۀ دستش اون رو به سمت پذیرایی دعوت کرد.

بعد از اینکه هر دو روی راحتی های پذیرایی جا گرفتند جانگ گفت"من این اجازه رو بهت دادم تا خودتون تصمیم بگیرید چون اگر جلوت رو میگرفتم توی سرنوشت یه انسان دخالت کرده بودم. ولی حالا که تصمیمتون رو گرفتید باید چیزهایی رو بهت یادآوری کنم"

مکثی کرد و گفت"نباید دائم پیشش بمونی؛ اینطوری ضعیف تر میشی"

سهون سرش رو تکون داد و جانگ ادامه داد"نباید با بکهیون تماس داشته باشی و لمسش کنی. تو باعث ضعیف شدنش میشی. بخاطر همین موضوع چند روز پیش اتفاق خوشایندی براش نیوفتاد. اگر کمی بی دقتی میکرد توی دردسر بزرگی میوفتاد"

سهون با نگرانی پرسید"چه اتفاقی افتاده؟"

جانگ سری تکون داد و گفت"باید از خودش بپرسی. برو باهاش صحبت کن، اون الان از دستت عصبانیه"

سهون سری تکون داد و ایستاد. چند قدمی برداشت که با حرف جانگ ایستاد"مراقب اون بچه باش"

به سمتش برگشت که جانگ ادامه داد"انسان های فرصت طلب زیادی وجود دارند که میتونن متوجه حضور انرژیش بشن. اون الان به بلوغ رسیده و قدرتش بیشتر از قبل شده"

نگاه سهون لرزید و سری تکون داد.

لوهان تو خطر بود؟

نگرانی مثل جوهری در آب، زیر پوست و در رگ هاش پخش شد.

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و به لوهان زنگ زد. بعد از گذشت چند ثانیه لوهان جواب داد. بعد از اینکه از خوب بودن حالش مطمئن شد لوهان پرسید"با جانگ حرف زدی؟"

سهون اوهومی گفت و ادامه داد"الان میخوام برم دیدن بکهیون، اتفاقی افتاده؟ میخوای بیام پیشت؟"

"نه چه اتفاقی؟ مگه باید اتفاقی میوفتاد؟"

سهون نفس عمیقی کشید. حرف های آخر جانگ بدجور رو اعصابش تاثیر گذاشته بود و نگرانش کرده بود.

آروم ادامه داد"پس من میرم دیدن بکهیون، اگه اتفاقی افتاد حتما بهم زنگ بزن"

لوهان اخمی کرد و گوشی رو محکم تر تو دستش نگه داشت و گفت"داری نگرانم میکنی. جانگ چیزی بهت گفته؟"

سهون سرش رو پایین انداخت و گفت"بعدا با هم صحبت میکنیم پشت تلفن نمیشه"

لوهان سری تکون داد و گفت"پس زودتر بیا"

سهون بعد از قطع کردن تماسش قدم هاش رو تندتر کرد تا زودتر به خیابون برسه و تاکسی بگیره.

خونه جانگ از خونه خودشون و لوهان فاصله زیادی داشت.

بعد از گذشت بیست دقیقه؛ حالا جلوی بکهیون نشسته بود و به چشم ها و صورت خشمگین بکهیون زل زده بود.

به آرومی گفت"من نمیتونم لوهان رو ترک کنم"

بکهیون پوزخندی زد و عصبی سری تکون داد و گفت"ولی من رو میتونی"

سهون اخمی کرد و گفت"نمیخوام تو رو هم ترک کنم. چرا باید بینتون یکی رو انتخاب کنم؟"

بکهیون اخمش رو حفظ کرد. نگران سهون بود ولی اون احمق به هیچ وجه موقعیتش رو درک نمیکرد.

"اون برای ما خطرناکه، چرا یکم عاقلانه فکر نمیکنی؟"

"تو عاقلانه فکر میکنی؟ چیکار کردی که جانگ میگفت نزدیک بود تو دردسر بیوفتی؟"

بکهیون ایستاد و با عصبانیت گفت"درمورد چی صحبت میکنی؟"

سهون بهش خیره موند. بکهیون عصبی تر ادامه داد"جانگ از کجا خبر داره؟"

سهون با بی حوصلگی گفت"تو نمیدونی از کجا میدونه؟"

جانگ میتونست گذشته رو ببینه و این سوال از زبان بکهیون زیادی بچگانه به نظر میرسید. اخم بکهیون پررنگ تر شد. مکثی کرد و گفت"به جی هونگ ترس از اجتماع دادم"

سهون با تعجب پرسید"چرا؟"

بکهیون سرش رو پایین انداخت. یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود براش دردناک بود. میخواست ماجرا رو تعریف کنه ولی با اومدن سوالی توی ذهنش متوقف شد.

برای سهون مهم بود؟

برای کسی که بهش پشت کرده بود.

اخم کرد و گفت"به تو ربطی نداره"

سهون ابرویی بالا انداخت و گفت"یعنی چی ربط نداره"

بکهیون صداش رو بالا برد و گفت"به تو ربطی نداره چون به من مربوطه. از این به بعد کارهای من هیچ ربطی به تو نداره"

سهون اخمی کرد و ایستاد و با عصبانیت گفت"چرا چرت میگی؟ چرا لجبازیات رو تموم نمیکنی؟ این رفتارهات بیشتر از انرژی لوهان به من آسیب میزنه"

مکثی کرد و گفت"بگو چی میخوای. بگو چی تو ذهنته که این قدر داری خودت و من رو اذیت میکنی"

بکهیون هم ایستاد و به چشم های خشمگین سهون زل زد و گفت"میدونی چی میخوام؟ میخوام از اینجا بری و دیگه هیچوقت برنگردی. دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. حتی دیگه نمیخوام باهات چشم تو چشم بشم"

مکثی کرد و نفس عمیقی کشید تا بغضش رو خفه کنه"دیگه نمیخوام برادرم باشی"

پوزخند تلخی زد و گفت"جوری برو که از فردا با هم غریبه باشیم"

سهون بی حس بهش خیره شده بود. نمیدونست باید چه عکس العملی به این حرف ها داشته باشه.

بکهیون قدمی برداشت و گفت"گفتم برو"

دستش رو به شونه سهون رسوند و هلش داد و دوباره حرفش رو تکرار کرد"برو بیرون"

سهون آروم چند قدمی عقب رفت. برگشت و از خونه خارج شد.

¤¤¤¤¤¤

زنگ به صدا در اومد و کلاس تموم شد. توی جاش تکون خورد و به بدنش کش و قوصی داد.

سرش رو برگردوند و به بکهیون که یه صندلی عقب تر و ردیف کنارش مینشست نگاهی انداخت و ایستاد و با لبخند به سمتش رفت.

بکهیون که کتابش رو به کیفش برگردوند نگاهی بهش انداخت. چانیول با لبخند گفت"میخوای بریم قدم بزنیم؟"

بکهیون به نقطه ای برای چند ثانیه خیره شد. نقطه ای که سهون و لوهان رو به نمایش میذاشت.

سهون جلوی میز لوهان ایستاده بود و چیزی میگفت و با هم میخندیدند.

نگاه سهون به سمتش کشیده شد و برای چند ثانیه به هم خیره شدند. بکهیون سریع نگاهش رو برگردوند و سری تکون داد و با چانیول بیرون رفت.

چانیول متوجه جو سنگین بین بکهیون و سهون شده بود.

سکوت سنگینی بینشون برقرار بود و چان تصمیم گرفت این سکوت رو بشکنه"با سهون دعوا کردی؟"

بکهیون نگاهی بهش انداخت و سری تکون داد.

"با لوهان خیلی صمیمی شده"

بکهیون همچنان سکوت کرده بود.

چان ادامه داد"شنیدم اون شومه؛ تمام خانوادش بخاطر اون مردند. بهتر نیست سهون ازش فاصله بگیره؟"

بکهیون اخم کرد. ایستاد و به سمت چان برگشت و با اخمی که حفظش کرده بود گفت"درمورد من چی شنیدی؟"

چان با چشم های متعجب به سمتش برگشت و پرسید"چی"

بکهیون صداش رو بالا برد و گفت"درمورد من چی شنیدی که همیشه دنبالمی و بخاطرم اونطوری جی هونگ رو کتک زدی؟"

چشم های چان درشت تر شد. اون ها وسط راهروی شلوغ مدرسه ایستاده بودند و بکهیون‌ اینطوری فریاد میزد. نگاهی به اطرافش انداخت و با کشیدن دست بکهیون اون رو به سمت یکی از درها برد. میدونست اونجا کلاس موسیقیه و توی این تایم خالیه پس بکهیون رو داخل برد و در رو بست.

نگاهی بهش انداخت و گفت"چیشده؟ چرا داد میزنی؟"

اخم بکهیون بیشتر شد. میدونست رفتارش معقول به نظر نمیرسه ولی نمیخواست جلوی چان کم بیاره"جواب سوالم رو بده"

چان با یادآوری سوالش اخم کمرنگی کرد و پرسید"باید ازت چیزی شنیده باشم؟"

"هیچ آدمی بدون در نظر گرفتن منفعت خودش کاری انجام نمیده"

چان اخمی کرد و گفت"من منظورت رو متوجه نمیشم. یعنی حتما باید برای دوستی باهات دلیل داشته باشم؟"

بکهیون هوفی کشید‌. چانیول داشت با این حرکاتش بیشتر رو اعصابش میرفت.

باید جواب درست رو میداد.

جواب درست؟

درسته؛ باید میگفت میخواد ازش سوءاستفاده کنه و بخاطر همین بهش نزدیک شده.

یا هر دلیل کوفتی ای.

هر دلیلی که بتونه اون رو هم مثل سهون کنار بذاره.

اون به هیچ کدوم اون ها نیاز نداشت.

مکثی کرد و با تنفر به چشم های چان نگاهی انداخت. نمیخواست اینجا بمونه و بیشتر از این تحمل کنه.

بدن چانیول با دیدن نگاه پر از نفرت بک یخ زد. اون نگاه چه معنی ای داشت؟

چان کار اشتباهی انجام داده بود؟

بکهیون میخواست از کنارش رد بشه ولی دستش رو گرفت و نگهش داشت.

با دیدن اون نگاه مطمئن بود اگر الان کاری نمیکرد دیگه فرصتی بهش داده نمیشد.

بکهیون میخواست دستش رو از دست چان بیرون بکشه ولی چانیول دستش رو محکم تر گرفت و به طرفی کشیدش.

با برخورد بدنش با یکی از پایه های موسیقی اون رو روی زمین انداخت و صدای بلندی ایجاد شد.

بک به دیوار چسبیده بود و با خشم به چشم های چان خیره بود.

چان آروم گفت"چیشده؟ چرا اینطوری میکنی؟"

بک که توی موقعیت بدی بود با شنیدن این سوال ها بغضی راه گلوش رو بست و آروم گفت"ولم کن"

چان آروم تر گفت"خوب نیستی"

قطره اشکی از چشم بک چکید. اونقدر سریع که اگر چشم های براقش نبود چان نمیتونست باورش کنه‌.

بکهیون هنوز هم میخواست جلوی گریه اش رو بگیره ولی بغضی که توی گلوش بود اجازه نمیداد راحت صحبت کنه و صداش میلرزید"ولم کن"

نگاه چان با نگرانی تمام اجزای صورت بک رو گذروند و با دیدن اشک های داغ بک اون رو محکم در آغوش کشید. دستش رو پشت گردن بک برد و سرش رو به سینه پهنش فشار داد.

¤¤¤¤¤¤

نگاهش رو به لوهان داد که داشت با دقت کتاب های توی قفسه رو نگاه میکرد. بعد از اینکه بکهیون و چانیول بیرون رفته بودند اون هم با لوهان به کتابخونه اومده بود.

به کتاب ها نگاه گذرایی انداخت. ذهنش مشغول بود.

لوهان همونطور که به کتاب ها خیره بود گفت"تو رمان زیاد میخونی؟"

سهون سری تکون داد و "هوم" ای زیر لب گفت.

لوهان یکی از کتاب ها رو که بنظرش جلد زیبایی داشت بیرون کشید و همونطور که بازش میکرد گفت"ولی من نمیخونم"

نگاه سهون به سمتش کشیده شد و پرسید"چرا؟"

لوهان چندثانیه فکر کرد و گفت"معمولا ذهنم درگیر اتفاقات داستانش میشه و تمرکزم رو از دست میدم"

سهون سری تکون داد و گفت"کتاب خوندن همینه، غرق شدن توی دنیای رمان و زندگی توی داستانش. دقیقا بخاطر همینه که رمان میخونم؛ برای فاصله گرفتن چندین ساعته از زندگی"

لوهان سری تکون داد و گفت"همه فرشته ها میان زمین و زندگی میکنن؟"

سهون ابرویی بالا انداخت و گفت"این یه فرصته برای عاشق شدن و زندگی کردن به عنوان یه موجود دیگه توی یه کالبد مشخص"

مکثی کرد و گفت"و من از کسب هیچ تجربه ای توی این فرصت دست نمیکشم"

لوهان با فکری که به سرش زد گفت"یعنی من هم جزو تجربه هاتم؟"

سهون سری به نشونه نه تکون داد و بهش نزدیک شد. لوهان رو به قفسه پشتش چسبوند و گفت"تو اون عشقی هستی که قرار بود تجربه اش کنم. همونی که فقط یه بار برام اتفاق میوفته"

و بعد از پایان جمله اش لبش رو آروم روی لب های لوهان گذاشت و بوسۀ کوتاهی رو روی لب هاش کاشت.

لوهان با چشم های درشت شده سهون رو به عقب هل داد و گفت"چیکار میکنی؛ قرار بود کمتر هم رو لمس کنیم. اگر یکی میدید چی؟"

سهون چند قدمی عقب رفت و با چشم های یخیش به لوهان زل زد و گفت"الان نگران منی یا اینکه یکی ببینه"

لوهان لب هاش رو کش آورد و گفت"نگران جفتش"

Stable DarknessWhere stories live. Discover now