Shadow 6

36 22 26
                                    

بعد از اینکه با لوهان به خونه اش رفتند و مطمئن شد لوهان سالم برگشته ازش خداحافظی کرد و از اونجا رفت.

میخواست سورپرایزش کنه و فردا براش جشن بگیره.
یه جشن دو نفره.

جشنی برای اولین روزی که زندگی کرده.

حالا که لوهان روز تولدش رو دوست نداشت نمیخواست اذیتش کنه ولی دلیلی نمیدید که از اولین روزش هم بدش بیاد.

به یکی از مراکز خریدی که نزدیکش بود رفت.

گشتن دنبال چیزی که نمیدونی چیه خیلی سخته و تقریبا غیر ممکنه.

اون نمیدونست چی باید برای لوهان بخره و بهش هدیه بده.

به گل فروشی ای که کنارش قرار داشت نگاهی انداخت.

گل مصنوعی نمیتونست مناسب باشه چون روحی نداشت و توی ذوق میزد از طرفی هم گل طبیعی زود پژمرده میشد.

دلش نمیخواست هدیه اش دور انداخته بشه.

هوفی کشید و جلوتر رفت.

سرش رو با کلافگی به سمتی چرخوند و با دیدن چیزی نظرش جلب شد.

جلوتر رفت و از پشت ویترین بهش نگاهی انداخت. این دقیقا همون چیزی بود که میخواست.


¤¤¤¤¤¤


بکهیون رمز در رو وارد کرد و به همراه چانیول وارد خونه شد.

سرجاش ایستاد و به روبه روش خیره شد. نمیدونست باید چیکار کنه. چشماش رو روی هم فشار داد و بعدش بدون توجه به اینکه یکی رو همراه خودش به خونه آورده به سمت حمومی که توی اتاق خوابش قرار داشت به راه افتاد.

دستگیره رو کشید و خودش رو توی حموم پرت کرد و در رو محکم بست.

به سمت دوش رفت و بازش کرد. آب سرد از روی دوش روی موهاش و لباس هاش میریخت و پایین میومد.

امیدوار بود آب سرد بتونه از خلسه ای که توش فرو رفته نجاتش بده ولی نه.

انگار قرار نبود به این راحتی ولش کنه.

سرش رو بلند کرد تا قطرات آب به صورتش برخورد کنه ولی با نقش بستن اتفاقات یک ساعت پیش پشت پلک هاش سریع از زیر دوش کنار اومد و به دیوار پشتش چسبید.

صدای تقه در رو شنید ولی دلش نمیخواست حرفی بزنه.

نمیشد برای چند ساعت تنها بذارنش تا بفهمه داره چیکار میکنه؟

تا بفهمه عکس العمل مناسب توی این موقعیت چیه.

اون هیچوقت فکرش رو نمیکرد قربانی آزار جنسی بشه.

آخه کی به همچین چیزی فکر میکنه و انتظارش رو میکشه.

سرش رو به دیوار تکیه داد و دوباره مرور اون اتفاقات شروع شد.

قطره های اشکش راهشون رو به راحتی به گونه اش باز کردند و بعد از چند ثانیه صدای هق هق هاش توی فضای حموم پیچید.

چانیول با نگرانی چند تقه دیگه به در زد. بکهیون توی موقعیت خوبی نبود. باید بهش کمک میکرد.

در رو باز کرد و با تردید داخل رفت. چونه بکهیون میلرزید. نمیدونست از سرما میلرزه یا بغض.

چند قدمی بهش نزدیک شد و آب رو بست.

بکهیون به روبه روش خیره بود و هق هق هاش باعث میشد بدنش تکون بخوره.

چانیول جلوتر رفت و بازوی بکهیون رو گرفت.

نگاه بکهیون به چانیول رسید و گریه اش شدت گرفت.

چانیول با نگاهی که غم ازش میبارید به تنها دوستش خیره شد. آغوشش رو باز کرد تا بکهیون رو بغل کنه ولی بکهیون به عقب هلش داد.

چند قدم برداشت و دوباره زیر دوش قرار گرفت. دوش رو باز کرد و دستش رو محکم رو لبش کشید.

لب هاش کثیف بود.

دستاش رو پایین تر برد و محکم روی گردنش کشید.

لب های اون حرومزاده گردنش رو لمس کرده بود.

چانیول سرجاش خشک شده بود.

نمیدونست باید چیکار کنه. اون تاحالا به احساسات بقیه توجه هم نکرده بود چه برسه به اینکه بخواد باهاش همدردی کنه و احساس بهتری بهش بده.

بعد از چند ثانیه به خودش اومد و به سمت بکهیون رفت و از پشت بغلش کرد و دستهاش رو محکم روی سینه اش نگه داشت تا نتونه به لبهاش و گردنش بیشتر از این آسیب برسونه.

بدن بکهیون میلرزید و باعث لرزش قلبش میشد.

گریه بکهیون از هر موقعی شدید تر شده بود و توی حموم اکو میشد.

قطره های اب حالا هردوشون رو خیس میکرد.

بعد از چند دقیقه بی حرکت موندن کمی آروم‌ شد‌.

تونست توی اون‌ اغوش حمایتگر و گرم ذهنش رو نظم بده و به تنها دغدغه فکریش‌ برسه.

انتقام…

حالا تنها دغدغه اش همین بود.

انتقام گرفتن از کسی که جرات کرده بود اینکارا رو باهاش بکنه.

اون ضعیف نبود و این اجازه رو به کسی نمیداد که بهش آسیب بزنه.

هنوز نمیدونست دلیل اون ضعف چی بود ولی بعد از انتقام گرفتن از جی هونگ پیگیر اون هم میشد.

بازو های چانیول که دور بدنش بود رو کنار زد و به سمتش برگشت.

هنوز هم دوش باز بود و اب از مژه هاش به پایین میچکید و باز نگه داشتن چشماش رو سخت میکرد ولی با نگاه مصممش به چشم های چانیول خیره شد.

با صدایی که به خاطر گریه چند دقیقه پیشش گرفته بود گفت"برنامه ات برای انتقام چیه؟"

چانیول جدی گفت"بلایی سرش میارم که دیگه جرات نکنه از اتاقش هم پاش رو بیرون بذاره"

گوشه های لب بکهیون بالا اومد و لبخند ترسناکی رو ساخت.

اون قرار نبود به هیچ وجه کوتاه بیاد.


¤¤¤¤¤¤


بعد از اینکه کادو و کیک خرید به خونه برگشت و بعد از گذاشتن کیک کوچیکش توی یخچال به اتاق خوابش رفت.

بکهیون رو ندیده بود و حوصله هم نداشت که باهاش روبه رو بشه‌.

اون از لوهان خوشش نمیومد و سهون دلش نمیخواست برای بار هزارم باهاش بحث کنه.

لباس هاش رو عوض کرد و به کادوش که به زیبایی تزئین شده بود نگاهی انداخت و لبخند زد.

دلش میخواست فردا بشه و برای لوهانیش تولد بگیره و کادوش رو بهش بده.

مثل بچه های پنج شش ساله ذوق زده بود و هیجان داشت.


¤¤¤¤¤¤


به کتاب هاش نگاهی انداخته بود و خودش رو برای فردا آماده کرده بود.

نگاهی به ساعت انداخت و به فکر فرو رفت.

سهون از وقتی از اینجا رفته بود باهاش چت نکرده بود.

نگاهی به گوشیش انداخت و با ندیدن نوتیفی از طرفش هوفی کشید.

ایستاد تا بره و مسواک بزنه که صدای زنگ در اومد.

اخمی از روی تعجب کرد. این ساعت از شب کی میتونست باهاش کار داشته باشه.

در رو با تردید باز کرد و با دیدن شخص پشت در لبخند بزرگی زد.

سهون با لبخند بزرگی گفت"سالروز اولین روز زندگیت مبارک"

Stable DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora