Shadow 3

45 23 43
                                    

دستش رو روی چونه سهون گذاشت و با قدرتش رنگ چشماش رو عوض کرد و درد ریزی رو به جونش انداخت. با ضرب چونش رو ول کرد و سهون لعنتی فرستاد.

اخمش پررنگ تر شد و گفت"حقته...همین امشب همه چیز رو به جانگ میگم"

صورتش رو کمی جلو کشید و گفت"اونوقت خودت میدونی و اون...خودتون باهم مشکلاتتون رو حل کنید"

از کنار سهون رد شد و به لوهان رسید. سهون اخمی کرد و گفت"تو این کار رو نمیکنی"

بکهیون به سمتش برگشت و همونطور که کتش رو در میاورد و روی میز کنار در میذاشت گفت"میکنم"

و به سرعت از اتاق خارج شد.

سهون کلافه دستش رو بین موهاش کشید و کمی کشیدشون.

لوهان مردد پرسید"جانگ کیه؟"

سهون عصبی نگاهش کرد و گفت"یه دردسر واقعی"

به سمت میز رفت و کت رو برداشت. بیرون رفتن با پیراهنی که پاره بود اصلا ایده جالبی نبود.

کت رو پوشید و رو به لوهان گفت"من باید برم"

لوهان سری تکون داد و سهون به سرعت از اتاق خارج شد.


¤¤¤¤¤¤¤¤


هدفونش رو روی گوشش کمی جابه جا کرد و به راهش ادامه داد.

چند روزی میشد که دوباره به اون رو آورده بود. از وقتی که سهون رو ندیده بود.

پنج روزی میشد که مدرسه نیومده بود و توی این مدت بکهیون هم پیداش نبود تا بتونه خبری ازش بگیره.

دفتر طراحیش رو برداشته بود و به سمت درخت همیشگیش میرفت.

عادت داشت زودتر از بقیه به مدرسه بره و زیر این درخت مشغول طراحی بشه.

بخاطر علاقه ای که به طراحی داشت به آموزشگاهی رفته بود و چیزهایی از قواعدش رو میدونست.

با استعدادی که توی این زمینه داشت آثار زیبایی رو خلق میکرد اما تاحالا کسی متوجهشون نشده بود.

اون کسی رو نداشت که کاراش رو بهش نشون بده و تحسین یا انتقادی ازش دریافت کنه.

خدا تقدیرش رو اینطوری نوشته بود.

یه آدم تنهای تنها...

کسی که محکوم به تنها بودن بود و با سرسختی نمیخواست این حکم رو بپذیره.

کسی که میخواست با حکم خدا مقابله کنه و نمیدونست چه عواقبی داره.

دفترش رو باز کرد و فکر کرد.

چی میخواست بکشه؟

به تنها مشغله ذهنیش فکر کرد.

اتودش رو روی کاغذ به حرکت در آورد.

حافظه تصویری قوی ای نداشت ولی میتونست چیزهایی از چهره به خصوص سهون رو به خاطر بیاره.

چشمایی که به جرعت میتونست بگه بیشتر از هرچیز دیگه ای توی دنیا میشناختش رو کشید.

Stable DarknessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora