سلاممم...
توی فیک هوپگی گفته بودم امروز بهتون عیدی میدم و دوپارت مینویسم؟!ووت و کامنت بدینا...با بیرون رفتن جونگکوک،یونگی چشماشو باز کرد و به جیمین فکر کرد،چرا جلوش نمیتونست از خودش دفاع کنه؟!اون پسر خطرناک به نظر میرسید،حالا باید چیکار کنه...
با فکر کردن به این موضوع که علاوه بر جیمین مشکل دیگه ای به اسم جکسون هم داره چشماشو روی هم فشرد و سعی کرد با وجود سردردش کمی بخوابه،شاید بعدش کمی ذهنش آزاد شه.
در سمت دیگه جیمین به صندلی ماشین تکیه داده بود و به تهیونگ که عصبی رانندگی میکرد نگاه میکرد.
در نهایت تهیونگ طاقت نیورد و غرید:
÷معلوم هست چه مرگته جیمین؟!
جسمین خنده ای کرده و بیخیال جواب داد:
_منظورت چیه؟!
فشرده شدن فرمون رو توی دستای تهیونگ حس کرد و باعث لبخندش شد،پسر کوچکتر نگرانش بود اینو خوب میدونست ولی قرار نبود کوتاه بیاد ،دوباره صدای تهیونگ رو شنید:
÷توی فاکی چه فکری کردی که اون پسر لعنتی رو توی حموم حبس کرده بودی و بعد...آییییییش،یکم به کارات فکر کن وگرنه رابطه منو جونگکوک رو هم خراب میکنی.
جیمین خندید و جواب داد:
_من قرار نیست ولش کنم ته.
÷منم نگفتم ولش کن فقط گفتم این راهش نیست.
_پس راهش چیه؟!گل و گردنبند موز؟!اون فرق داره ته،به این راحتی کوتاه نمیاد پس منم چاره ای جز زورگویی ندارم.
تهیونگ وقتی دید جیمین نمیفهمه سرشو از روی تاسف تکون داد و به سمت عمارت روند.
هفته دیگه مهمونی پایان دانشگاه برگذار میشد و همه مجبورا میرفتن باید حواسشو جمع میکرد تا کسی به یونگیش نزدیک نشه،میدونست جکسون دنبال راهیه تا یونگیو توی چنگش گیر بندازه و البته که جیمین نمیذاشت این اتفاق بیفته.
____________________
یک هفته بعد،یونگی تمام این مدت فکر کرده بود،فکرکرده بود و بازم فکر کرده بود،اما در نهایت خودشو با گفتن«من فقط چون مدیونشم کاریش ندارم»گول میزد.
آهی کشید و به تقلاهای جونگکوک که سعی میکرد به زور اونو به آرایشگاه ببره نگاه کرد:
+تمومش کن کوکی،من مثل همیشه لباس میپوشم و قرار نیست مثل دفعه پیش بذارم بزور تیپی که نمیخوام بزنم رو تنم کنی،تو الان ساعت هشت صبح منو بیدار کردی بخاطر چیزی که دیشب راجبش حرف زدیم...
×هیونگ هیونگ هیونگ لطفاااااا هیوووونگ،یونگی هیونگ؟!
جونگکوک با دیدن اینکه یونگی بازم ریکشنی نشون نمیده تصمیم گرفت از روش همیشگیش استفاده کنه مثل همیشه ،نیشخندی زد و خواست قیافشو مظلوم کنه که صدای یونگیو شنید:
+فکرشم نکن قیافتو اونجوری کنی چون ایندفعه حتی اگه آتیش هم بگیری بهت نگاه نمیکنم.
جونگکوک واقعا عصبی شده بود،با اینکه دفعه پیش جیمین گند زده بود ولی جونگکوک درک میکرد که اون پسر عاشق هیونگشه،پس در نهایت مثل دفعه پیش داره تمام سعیشو میکنه تا یونگیو خوشتیپ کنه و با خودش ببره...
رفت روی مبل رو به روی یونگی نشست و زمزمه کرد:
×هیونگ دخترایی که امشب میان خیلی کراشناااااا.
با چشم غره یونگی جملشو عوض کرد:
×پسراشم کراشناااا.
یونگی پوفی کرد و بی اهمیت به تلاشای جونگکوک دوباره رد کرد:
+من نمیذارم اون بلارو سر قیافم بیاری.
کوک عصبی به هیونگش خیره شد،حالا باید چیکار میکرد؟!
با یادآوری چیزی نیشخندی زد و بعد چهره شو بیروح کرد،از جاش بلند شد و با لحن عصبی زمزمه کرد:
×باشه.پس منم نمیرم و باهاتم قهرم مین یونگی.
بعد جلوی چشمای متعجب یونگی داخل اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید.
یونگی با بهت چند دقیقه به در اتاق خیره شد و توی ذهنش تکرار کرد:
(قهر؟!مین یونگی؟!،اون آشتی میکنه...اره اون تاحالا با من قهر نکرده)
با استرس از اینکه ممکنه واقعا پسر کوچیک تر باهاش قهر کرده باشه کمی با انگشتاش ور رفت،محض رضای خدا یونگی فقط جونگکوک رو توی دنیا داشت.
تصمیم گرفت صبر کنه،کوک قطعا آشتی میکرد...
___________________
به ساعت روی دیوار نگاه کرد،ساعت ۱۴بود،دوباره شروع به ور رفتن با دستاش شد،چرا کوک بیرون نیومد،پسر از دیشب غذا نخورده بود و قطعا گرسنه بود.
پشت در اتاق رفت و بعد از چندبار در زدن و نشنیدن جواب وارد شد،ظرف غذای توی دستشو روی میز کامپیوتر گذاشت و به سمت پسر کوچک تر که روی تخت پشت به اون سرشو زیر پتو برده بود رفت.
لبه تخت نشست و لباشو روی هم فشار داد،اروم پتو رو از روی جونگکوک کنار زد و صداش کرد:
+کوکی؟!
×...
+کوک کوچولو؟!
با دوباره جواب نگرفتن از پسر آهی کشید و آروم تر گفت:
+نمیخوای جوابمو بدی؟!
×باهام حرف نزن من باهات قهرم.
+مگه بچه ای آخه؟!با من قهری حداقل غذاتو بخور.
×نمیخورم...برو بیرون.
چند بار نفس عمیق کشید،چرا نمیتونست ناراحتی این بچه رو تحمل کنه؟!شاید چون اون مث بچه خودش بود.
و بالاخره یونگی داستان ما از موضعش کوتاه اومد:
+باشه کاری که میخوای میکنم.
جونگکوک تکون ریزی خورد و اروم زمزمه کرد:
×هرچی بگم میپوشی؟!
+آره.
×میکاپ و رنگ مو؟!
+عاه...از دست تو...باشه،حالا بلند شو غذاتو بخور.
کوک نیشخند پیروزمندانه ای زد و بعد از گفتن دوستت دارمی به یونگی شروع به غذا خوردن کرد.
قهر کردن با یونگی هرچند مصنوعی خیلی سخت بود،میدونست بدجنسی کرده ولی دوست داشت هیونگش و اون پسر رو کنار هم ببینه،مطمئن بود یونگی بی میل نیست چون اگه کسی اونجوری رو یونگی خیمه میزد درجا توسط یونگی با زمین یکی میشد.
بعد از خوردن غذاش یونگیو به پاساژ برد و بعد از تحویل گرفتن لباسی اونو به آرایشگاه برد،زمانی که آرایشگر در حال اماده کردنش بود یونگی پرسید:
+تو از قبل لباسمو سفارش داده بودی؟!
جونگکوک بدون مکث جواب داد:
×اوهوم.
یونگی چشماشو ریز کرد و پرسید:
+پس قهرتم نقشه بود؟!
کوک چشماشو دزدید و دستپاچه جواب داد:
×شاااید.
یونگی بلافاصله با حرص نالید:
+تو یه...
=آماده شدید.
سر تکون داد و از جاش بلند شد و با دیدن نیشخند شیطانی جونگکوک دلشوره گرفت،اون نمیدونست چه شکلی شده و پر کنارش کاملا مشخص بود که کار خطرناکی کرده و یونگی با دیدن خودش توی آینه حرف خودشو تایید کرد،اون پسره ی لعنتی به چه جراتی موهای یونگیو این مدلی و یخی رنگ کرده بود و وااایییی چرا ارایشش کرده بودن هرچند کم،الان به وضوح شبیه عروسکای توی ویترینا بود.
با عصبانیت سمت کوک برگشت و خواست چیزی بگع که با دیدن لباس توی دست پسر دادش بالا رفت:
+این چیه جونگکووووک...
جونگکوک چهرشو مظلوم کرد و بعد از بالا کشیدن بینیش زمزمه کرد:
×هیونگ تو قول دادی غر نزنی.
دندوناشو روی هم فشرد و به ناچار لباسی که کوک آورده بود پوشید شلوار لی یخی رنگ تنگی که تقریبا نصفش پاره پوره بود و زیاده روی کرده بودن و یه پیراهن سفید فوق گشادی که از دوطرف شونه هاش پایین افتاده بود و ترقوه ها شو به خوبی نشون میداد،چو قطعا الان نمیخواست به چوکر سفید دور گردنش فکر کنه .
آهی کشید و با دیدن خودش توی آینه پنهانی کمی قربون صدقه خوشگلیش رفت و دوباره با چهره اخموش بیرون رفت.
جونگکوک با دیدن یونگی سوتی زد و با ذوق گفت:
×هیونگ حالا که میبینمت فک کنم بهتره با تهیونگ کات کنم.
ریز به حرف خودش خندید و با کشیدن هیونگ عصبیش که مطمئن بود الان به خونش تشنست به راه افتاد.پارت عیدیتونو هم به زودی مینویسم میذارم لاوام😂
فق ووت،کامنت،لنتیا بکشونین بالا آمار فیکووووو.
YOU ARE READING
I NEED YOU
Action_حواست باشه کسی بهت نزدیک نشه مین،تو جزو اموال منی اگه لازم باشه دست همه رو میشکنم تا هیچ دستی لمست نکنه... +تو صاحب من نیستی پارک،اینو تو اون کله پوکت فرو کن. ______________ ×تهیونگ...خودت حالیته چیکار کردی؟! ×تهیونگ تو جلوی کل دانشگاه به من گفتی ه...