PART_30

732 116 9
                                    

السلام علیکم بروبچ...
اومدم اینو خلاصه کنم و اینم بگم که امتحانای من بیستم تموم میشه پس از بیستم به بعد فیک بعدی رو آپ میکنم...
راستی دلم براتون تنگ شده:)











(عمارت جکسون،بعد از قطع کردن تلفن:/

_عاه،تو خیلی مزخرفی پسر،اگه میخوای سگام تیکه تیکت نکنن نزدیکش نشو فهمیدی؟!
با شنیدن جمله جیمین بیشتر حرصی شد ولی دلش نمیخواست کم بیاره پس قهقهه ای زد و بدون جواب تماس رو قطع کرد.
به صفحه گوشی خیره شد و دندوناشو روی هم فشرد،اون عوضی کی بود که بخواد یونگیو ازش دور کنه،جکسون زودتر پیداش کرده پس یونگی مال خودش بود.عصبی از وضعیت موجود دادی زد و گوشیشو محکم به دیوار کوبوند که باعث شد گوشی بشکنه و تیکه هاش از هم جداشه،مشاورش باشنیدن صدای فریاد پسر به داخل دوید و صداش زد :
«رئیس چی ش...
/گمشو بیروووووون.
«آخه..
توی چند ثانیه با چشمای درشت شده و قلبی که تقریبا نمیزد به کنارش و گلدونی که یه سانتی متریش توی دیوار خورد شده بود نگاه کرد،از ترس سرشو تکون داد و سریع بیرون دوید،درسته که نمیخواست پسر آسیب ببینه ولی جونشم نیاز داشت.
از اون طرف جکسون دوباره روی صندلیش نشست و سیگارشو روشن کرد بعد از پک اول،نگاهش به دست بریده‌ش افتاد،پوزخندی زد و مشاور  رو صدا زد:
/هوی احمق.
مرد که هنوز پشت در بود با چهره ترسیده وارد شد و زمزمه کرد:
«ب...بله قربان؟!
چند نفس عمیق کشید و غرید:
/خونه پارک رو منفجر کن.
مشاور با چشمای درشت شده بهش خیره شد:
«چ...چی؟!
جکسون عصبی تفنگشو به سمتش نشونه گرفت و فریاد زد:
/گفتم خونه اون پارک جیمین حرومزاده رو منفجر کنننن.
«اما...
/هرجور شده...هرجور شده منفجرش کن ولی قبلش اون پسر رو برام بیار،هرجورشده مین یونگی رو برام بیار،حتی اگه شده دست و پاشو قطع کنی برام بیارش فهمیدی؟!!!!!!
مشاور با ترس سرش رو تکون داد ولی با گلوله ای که درست جلوی پاهاش شکلیک شد فریاد زد:
«فهمیدم قربان‌.
به سمت در حرکت کرد که حرف پسر اونو سرجاش نگه داشت:
/گوش کن ببین چی میگم!
«ب...بله.
/اگه نتونستی مین یونگی رو بیاری،جئون جونگکوک رو بیار و درضمن...همین امروز اینکارو میکنی فهمیدی؟!
«چ...چشم.
/فقط یک ساعت...نه،دو ساعت وقت داری.
مرد بلافاصله سرشو تکون داد و با سرعت بیرون رفت و پوزخند جکسون رو ندید.
نگاهی به اسلحه توی دستش انداخت و زمزمه کرد:
/داستانو اینجوری تموم میکنم...
بعد جوری که انگار با شخص توی ذهنش حرف میزد گفت:
/پارک جیمین...قراره یونگیمو پس بگیرم،حتی اگه نشد هم جئون رو میگیرم،اون که نمیخواد جئون آسیب ببینه،پس مطمئن باش میاد پیشم،اوه و تو...قراره کشته بشی.
سرشو کج کرد و ادامه داد:
/چه غم انگیز...برای تو...
___________________
یک ساعت و سی و پنج دقیقه بعد،عمارت پارک:/

کنار پنجره ایستاده بود و درحال حرف زدن با تهیونگ بود:
_ولی به نظر من بهتره که...
حرفش کامل نشده بود که متوجه سایه سیاه رنگی شد که از جلوی در رد شد،کمی فکر کرد و ناگهان چشماش درشت شد:
_تهیونگ.
÷چیه؟!
یونگی و جونگکوک کجان؟!
÷پایین توی...
با صدای انفجار بلند ساکت شد و به جیمین نگاه کرد:
÷جیمین!
جیمین سریع اسلحشو برداشت و با استرس فریاد زد:
_بلند شو لعنتی.
تهیونگ سریع سرشو تکون داد و اون هم اسلحشو برداشت،هردو به سمت در یورش بردند که در کمال تعجب در باز نشد،نگاهی به هم انداختند و با چشمای درشت شده و قلبی که خیلی تند میزد دوباره به در نگاه کرد:
_مطمئنم کار اون پسره ی فاکیه،پس این بادیگاردای لعنتی چه گوهی میخوردن؟!
عقب دویید و به سمت در حرکت کرد ولی لعنت بهش،در باز نشد،تهیونگ سریع به حرف اومد:
÷یچیزی گذاشتن پشت در.
_لعنت بهش.
با احساس بوی سوختن و انفجار بعدی که واضحا نزدیک بود با چشمای وحشت زده به در خیره شدن،تهیونگ دوباره به حرف اومد:
÷لعنت،لعنت،لعنت،چیکار کنیم؟!
جیمین تند تند اطرافشو نگاه کرد و نگاهش به پنجره افتاد:
_از پنجره میریم.
تهیونگ سر تکون داد و هردو به سمت پنجره رفتن،تهیونگ سریع تر بیرون رفت و از بالکن اویزون شد،کمی توی جاش تاب خورد و داخل بالکن پرید،بعد نوبت جیمین بود،پسر سریع از بالکن اویزون شد و خواست پایین بیاد ولی به محض اویزون شدنش از نرده ها تیری به بازوش برخورد کرد و باعث شد دستاش رها شه و پرتاب شه،داد بلندی زد ولی قبل از اینکه کامل پایین بیفته تهیونگ بقیشو گرفت و بالا کشیدش،سریع لگدی به شیشه بالکن زد و وارد شد،دود همه جا رو برداشته بود و اطراف خونه اتیش شعله ور بود،به سرعت وارد اتاق شدند اما ناگهان از پشت گرفته شدن و اسلحه هاشون از دستشون کشیده شد،با پنج مرد هیکلی مواجه شدن و حالا...باید چیکار میکردن؟وضعیت خیلی ناجور بود.

(کمی قبل تر،جایی که جونگکوک و یونگی بودن:/
یونگی نگاهی به جونگکوک که مدت طولانی در حال حرف زدن بود انداخت و نالید:
+گوشام درد گرفت جونگکوک چقد حرف میز...
با شنیدن صدای انفجار بلند سریع سرشونو به سمت صدا چرخوندن ولی همون لحظه دو نفر از عقب بغلشون کردن و دستمال بیهوشی رو روی دهنشون گذاشتن یونگی سریع تر به خودش اومد و نفسشو حبس کرد،با آرنجش به پهلوی فرد ضربه زد و بلافاصله بعد از جدا شدنش مشتی توی صورت مرد کوبوند و خواست ادامه بده که صدای جونگکوک رو شنید:
×ه..هیونگ!
سریع به سمتش چرخید که با دیدن صحنه مقابلش جرات تکون خوردن هم ازش گرفته شد،صدای مرد به گوشش خورد:
؛دست از پا خطا کنی عزیز دردونتو میکشم.
دستشو مشت کرد و خواست چیزی بگه که لوله اسلحه رو روی شقیقش احساس کرد،دندوناشو روی هم فشرد و دستاشو بالا آورد:
+تسلیمم،بهش اسیب نزن.
مرد پوزخندی زد و هردو رو بیهوش کرد، و در لحظه های اخر به این فکر کرد که چرا اینقد نسبت به آسیب دیدن جونگکوک هراس داره...










هی روزگار...نتم ضعیفه گایز،بوج بعتون...
باییییی:)

I NEED YOUWhere stories live. Discover now