PART_14

908 160 26
                                    

آنیییووووو...


یه هفته از روزی که تهیونگ با گردنبند موزی(😂)و دسته گل اومده بود گذشته بود و جونگکوک تقریبا فکراشو کرده بود ولی نیاز داشت با یونگی هم در میون بذاره،بالاخره اون بزرگ تره و یه مشاوره از طرفش خوبه...
سینی شرتی رو اورد و کنار یونگی نشست و سعی کرد خودشو آروم کنه تا به یونگی همه چیزو بگه.
یونگی که جونگکوک رو از حفظ بود با دیدن اینکه کوک مدام پاشو به زمین میکوبه و تکون های عصبی پسر متوجه شد جونگکوک استرس داره،روبه پسر کوچک تر کرد و زمزمه کرد:
+چیزی شده جونگکوک؟!چیزی میخوای بهم بگی؟!
پسر کوچک تر توی جاش کمی جابه جا شد و آب دهنشو قورت داد،هیونگش همیشه میدونست جونگکوک چی میخواد پس چندتا نفس عمیق کشید و شروع به حرف زدن کرد:
×هیونگ...راستش...کیم تهیونگ..اون شب که نبودی اومد اینجا...
+حدس میزدم.
جونگکوک متعجب رو به یونگی پرسید:
×چطور؟!از کجا؟!
یونگی آروم جواب داد:
+گل و گردنبند روی میز...
×اها.
+ادامه بده!
×راستش...ازم معذرت خواهی کرد و گفت مجبور بوده و... بعد ازم درخواست کرد و منم... گفتم فکرامو میکنم.و حالا میخوام نظر تو رو بدونم هیونگ.
یونگی کمی به چشم های جونگکوک خیره شد و اخمی کرد که باعث استرس کوک شد:
+تو تصویمتو گرفتی درسته؟!
کوک آروم سرشو پایین انداخت و جواب داد:
×راستش...
یونگی حرفشو قطع کرد و گفت:
+جونگکوکااا...من نمیخوام آسیب ببینی.
×اما هیونگ من...میخوام بهش یه فرصت بدم.میدونی که خیلی دوستش...دوستش دارم.
کوک با خجالت و گونه های قرمز گفت و یونگی لبخند محوی زد.
×باشه پس.میتونی بهش جوابتو بگی ولی هرچی شد اول به من بگو باشه؟!نذار اذیتت کنه،به یونگی هیونگت بگو تا بزنه نصفش کنه.
جونگکوک ریز خندید و سرشو تکون داد:
×ممنون.
یونگی نفس عمیقی کشید و لبخند دیگه ای زد و بعد آروم کوکی رو بغل کرد.
_________________
توی دانشگاه/

کوک زیر چشمی دنبال تهیونگ بود و یونگی با دیدن تهیونگ اونو مطلع کرد:
+اونجاست،لطفا مراقب خودت باش کوک.
جونگکوک لبخندی زد و بعد از تکون دادن سرش به سمت تهیونگ حرکت کرد.
یونگی بعد از رفتن جونگکوک اطرافشو با دقت زیر نظر گرفت،جکسون این هفته نیومده بود و این خیلی خوب بود.
جونگکوک روبه روی نیمکتی که تهیونگ تنها روش نشسته بود ایستاد،تهیونگ با افتادن سایه ای روی سر و نیمکت سرشو بالا اورد و کوک رو دید:
×باید باهم حرف بزنیم کیم.
تهیونگ دستپاچه سر تکون داد و به کنارش ضربه زد تا جونگکوک بشینه اما کوک سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:
×نه.بیا بریم اونجا.
و با دستش مسیری که پر از درخت بود نشون داد.
تهیونگ سرشو تکون داد و بلند شد،بین راه بالاخره تهیونگ به حرف اومد:
÷سلام.
×سلام‌.
÷خوبی؟!
×ممنون تو خوبی؟!
تهیونگ دستشو پشت گردنش کشید چ جواب داد:
÷آ...آره،فک کنم.
کوک سرشو تکون داد و وسطای درختا بودن که به سمت تهیونگ برگشت و شروع کرد:
×خوب گوش کن کیم تهیونگ...من فکرامو کردم و...قبول میکنم.
یهویی گفت و تهیونگ با ذوق بهش نگاه کرد و خواست چیزی بگه که با حرف بعدی کوک وا رفت:
×اما!!!میدونی که چقد ناراحتم کردی و میدونی چقد بخاطرت اذیت شدم و اینکه قرار نیست راحت ببخشمت.
تهیونگ ناراحت سرشو تکون داد و جونگکوک ادامه داد:
×پس باید دلمو به دست بیاری و حسابی نازمو بکشی چون خیلی از دستت عصبی ام و...
قبل از کامل شدن حرفش داخل آغوش تخیونگ فرو رفت و گرمای خوشایندی بدنشو احاصه کرد و صدای تهیونگ رو کنار گوشش شنید:
÷هرچقدر بخوای نازتو میکشم دلبر...ممنونم که لهم یه فرصت دادی...ناامیدت...نمیکنم‌.
جونگکوک با خیسی گردنش متعجب شد،تهیونگ داشت گریه میکرد؟!!!!
خواست سرشو عقب بکشه و مطمئن شه ولی تهیونگ محکم تر بغلش کرد:
÷لطفا تو بغلم بمون.
کوک لبخند کوچیکی زد و سرشو تکون داد و طبق خواسته تهیونگ همونجا بین بازوهای امن تهیونگ باقی موند...




اینم ویکوک که بالاخره عروس آقا جواب مثبت داد،گیلیلیلیلی😂🫂♥️

I NEED YOUWhere stories live. Discover now