سلام و در کنارش پشمام...
نمدونستم یادم میره فیک بنویسم،فاعک بهش تو امتحانامه یونو؟!باعزم ساری گایز،لاب یو♥️دوهفته بعد:/
+خیلی خب... جونگکوک اینقد ازم آویزون نشو هیونگ پیرت کمردرد میشه ها!
جونگکوک همونطور که از گردن یونگی آویزون بود غر زد:
×یونگی تو خیلیم جوونی... اومممم و خیلیم سکشی!
یونگی تکخندی زد و نالید:
+پسره ی....
بعد از خداحافظی از کوک نگاهی به ساعت انداخت که پنج و نیم عصر بود و وارد اتاق خوابش شد تا کم خوابی این مدتشو جبران کنه
حالا که به خونه قبلیش برگشته بود همه چی راحت تر شده بود،نفس عمیقی کشید و خودشوی روی تخت ولو کرد،تازه چشماش گرم شده بودن که صدای پیامک گوشیش بلند شد،با خیال اینکه جونگکوک دوباره کرمش گرفته اهمیتی نداد و خوابید.
چهارساعت بعد وقتی از خواب بیدار شده بود که نه و نیم شب بود،غذا خورد و دوش گرفت ولی هنوز خسته بود.
رو تختش دراز کشید چ گوشیشو به دست گرفت تا ببینه جونگکوک عصر چه پیامی بهش داده بود که با دیدن شماره جیمین ابروهاش بالا پریدن و یادش اومد جیمین بعد از آشتیش با جونگکوک دیگه پیداش نشده و این تعجب برانگیز بود...
سرشو برای از بین بردن افکارش تکون داد
و پیام رو باز کرد ولی بعد از خوندن پیام قیافش پوکر تر از قبل شد،چیشده که جیمین بعد از دو هفته دوباره داره تهدیدش میکنه؟!
متن پیام:/
[خیلی خب مین،یا بهتر بگم...پارک.
برای بار آخر هشدار میدم به اندازه کافی صبر کردم پس به نفعته کوتاه بیای،حداقل بگو چی کم دارم،آییییش مهم نیست فقط خواستم برای آخرین بار بگم مجبورم نکن یه کاری کنم که هرکاری کنی نتونی هیچ کاریش کنی(😂🏃🏻♀️)بای بیبی]
پوفی کرد و بعد از فرستادن ایموجی فاک برای جیمین گوشیشو رو بیصدا زد و دوباره مث یه گربه ی نانازی گرفت خوابید😂:)
دوروز بعد:
درحال شستن ظرفا بود که صدای زنگ بلند شد،آخرین تیکه رو هم شست و به سمت در حرکت کرد،با نمایان شدن چهره کوک چند لحظه بهش خیره شد که کوک با لیخند گشادی سلام کرد.
×سلام یونگییییی.
+آه،سلام بچه،باز چیشده؟!
×هیونگ از جلوی در برو کنار خببببب.
با تکون دادن سرش از جلوی در کنار رفت و وارد خونه شد،بعد از نشستن کوک به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی بیاره ولی دستش کشیده شد و روی مبل افتاد:
×هیونگ نرو کار دارم میخوام زود برم.
+باشه.بگو چیشده.
×هیونگ امشب یه مهمونی گرفتیم من و تهیونگ میخوایم به همه بگیم که توی رابطه ایم همه بچه ها هم هستن،لطفا توعم بیاااااا،لطفااااا.
+من برای چی بیام آخه.
×هیونگ اذیت نکن دیگه هوم.
یونگی به چهره کوک نگاه کرد و با دیدن قیافه مظلومش بعد از چند لحظه بالاخره قبول کرد:
+باشه.
×ممنوووووووووون.بوج بعت.
جونگکوک گفت و سریع به سمت در رفت.
+هی کجا میری کوک؟!
×باید برم وسایلو آماده کنم.
__________شب:/
لباس ساده ای پوشیده بود نا زیاد جلب توجه نکنه،گوشه امارت نشسته بود بالاخره تهکوک وارد شدن و همه بهشون نگاه کردن،تهیونگ دست کوک رو گرفته بود و ذوق شدید هر دوشون مشخص بود،برق چشمای جونگکوک باعث شد یونگی لبخند محوی بزنه و براش آرزو کنه تا دلش هیچ وقت نشکنه.
با شنیدن صدای تهیونگ به خودش اومد:
÷سلام بچه ها...
همه باهم بلند جوابشو دادن:
؛سلاممممم.
÷عامممم امیدوارم خوب باشید و ..
یکی از افراد حاضر پرید وسط حرفش:
؛دلیل این مهمونی چیع کیم.
÷میگم آروم باشین.
÷امروز میخوام یه چیز مهمی اعلام کنم،نگاه زیر چشمی ای به جونگکوک انداخت که ریز میخندید و بلند ادامه داد:
همتون میدونین که بالاخره یه روز همه عاشق میشن،عاشق کسی که میتونه توی هر شرایطی کنارش باشه و برای همین خوشحال باشه،کسی که باعث میشه با تمام وجود برای خوشبختی عشقش تلاش کنه و...آیییییییش
من مقدمه چینیم افتضاحه پس خلاصه میگم،
من عاشق شدم.
بعد از گفتن جملش صدای هووو گفتن و جیغ کشیدن جمعیت بلند شد و تهیونگ با ذوق ادامه داد:
÷و کسی که خیلی راحت مدت زیادیه که قلبمو دزدیده خب... همتون میشناسینش...
دستشو دور کمر کوک انداخت و ادامه داد:
÷جئون جونگکوکه.
دوباره صدای جیغ ذوق زده جمعیت بلند شد به جز تعدادی که روی اون دو کراش داشتن یا از گی بدشون میومد که همون لحظه جمع رو ترک کردن،یونگی لبخندی به افرادی که به تهکوک تبریک میگفتن زد و به سمتشون رفت:
+تبریک میگم احمقا.
×مرسی هیونگگگگگ.
÷عاممم ممنون؟!
سرشو تکون داد و کنار رفت تا اون دو راحت باشن وبه خاطر سر و صدای زیاد جمع به سمت بالکن رفت.
به نرده های بالکن تکیه داد و سیگاری از جیبش درآورد،بار اولش نبود خیلی کم پیش میومد شاااید دوسه تا نخ توی یکی دو ماه میکشید.
سیگار رو بین لبهاش گذاشت و خواست فندکشو زیرش بگیره که یه نفر سیگاررو از دهنش بیرون کشید و بعد از له کردنش با دست، به بیرون پرتابش کرد،متعجب به فرد نگاه کرد و با دیدن جیمین دوباره اخم کرد و خواست چیزی بگه ولی قبل از اون فندک و بسته سیگارش رو دید که روی هوا پرواز میکردن:
+هی چرا سیگار و فندکمو دور انداختیییی.
_خوشم نمیاد سیگار بکشی.
+وادفاک تو چیکاره ی منی پارک؟!
_شاید...همسر آیندت؟!
+مزخرف نگ...هی جلو نیا.
جیمین نیشخندی زد و به جلو حرکت کرد،بالاخره یونگی که هر لحظه عقب تر میرفت کمرش به نرده ها برخورد کرد و جیمین با نیشخندی که پررنگ تر شده بود دستاش روی نردها طرف کمر پسر گذاشت و اونو بین خودشو نرده گیر انداخت.
یونگی اخمی کرد و غرید:
+پارک جیمین برو کنار.
جیمین بدون حتی ذره ای اهمیت دادن به حرف پسر نزدیک تر اومد و کاملا بهش چسبید.
یونگی اینبار تهدیدش کرد:
+پارک برو کنار وگرنه همون مشتایی که حواله حریفام میکنمو حواله تو میکنم.
با دیدن اینکه جیمین پوزخند زد کمی تکون خورد،چرا پسر نترسید.
جیمین با جلو اوردن سرش خم شد و کنار گوش یونگی زمزمه کرد:
_شکرکم(ذهن یونگی اون لحظه با شنیدن این لقب«ودف؟!»)...تنها کسی که توی این جمع میدونه بوکسری منم...حتی جونگکوک هم نمیدونه و مطمئنم به دلایلی نمیخاد بدونه،پس اگه منو بزنی همه چیو لو میدم.هوم؟!
یونگی متعجب به جیمین نگاه کرد و نالید:
+تو داری تهدیدم میکنی؟!
جیمین به تایید سرشو تکون داد و بوسه ای روی گردن پسر گذاشت.
یونگی میخواست تکون بخوره ولی جرات نکرد،نمیخواست جونگکوک اینو بفهمه،دوست نداشت جونگکوک بدونه بوکس کار میکنه(دلیلشم به خودش مربوطه).
اخمی کرد و غرید:
+برو کنار پارک.
_باشه باشه ولی بذار آخرین حرفمو بزنم.
یونگی سرشو کمی بالا آورد و از بین اون آغوش تنگ و گرم به زور جیمین رو نگاه کرد:
_چرا هشدارامو جدی نمیگیری مین؟!عاممم پارک!منو مجبور به زورگویی نکن.
+پوفففففف پارک جیمین تو نمیتونی هیچجوره منو مجبور کنی که...
_جونگکوک.
با شنیدن اسم جونگکوک ساکت شد و ترجیح داد با ضربان قلبی که هر ثانیه بالاتر میرفت به جیمین نگاه کنه و منتظر ادامه حرف پسر بمونه.
_تو میدونی جونگکوک اینجا زندگی میکنه.
+که چی؟!
_و میدونی من جلوی همه به جز تو یه مافیایی بی رحمم.
اینبار یونگی کمی ترسید و با لکنت زمزمه کرد:
+ک...چی؟!
جیمین پوزخندی زد و انگشت شصتشو روی لب پسر کوچکتر کشید:
_جونگکوک عزیزت که مثل بچت بزرگش کردی و نمیتونی آسیب دیدنشو تحمل کنی توی عمارت من و کاملا در دسترس منه و کافیه یه بشکن بزنم تا..بوم...دیگه جونگکوکی درکار نباشه،میدونم چقد برات مهمه.
+تو...تو الان واقعا داری منو با جون جونگکوک تهدید میکنی؟!
_دقیقا.
یونگی کمی لرزید و بهانه آورد:
+تهیونگ مراقبشه.
_تهیونگ زیر دست منه و نمیتونه جلوی کاری که من میخوام بکنمو بگیره.
+مج...مجبورش میکنم برگرده پیش خودم.
_اون راضی نمیشه و بودنش پیش تو چیزیو عوض نمیکنه.
یونگی چشماشو روی هم فشرد عصبی زمزمه کرد:
+لعنت بهت پارک.
سرشو بالا آورد و گفت:
+چیکار کنم؟!
_نظرت چیه برای شروع بیای پیش من زندگی کنی؟!عا اینم نقشه جیمین...تهدید جون جونگکوک بدبخ،برا همینم منتظر بود آشتی کنن یوهاهاها.
YOU ARE READING
I NEED YOU
Action_حواست باشه کسی بهت نزدیک نشه مین،تو جزو اموال منی اگه لازم باشه دست همه رو میشکنم تا هیچ دستی لمست نکنه... +تو صاحب من نیستی پارک،اینو تو اون کله پوکت فرو کن. ______________ ×تهیونگ...خودت حالیته چیکار کردی؟! ×تهیونگ تو جلوی کل دانشگاه به من گفتی ه...