دفتر خاطرات عزیزم.
کم کم دارم تار میبینم....این خبر خوبی نیست.
کریستال ها بزرگ تر شدن؛و عشق من هم بیشتر شده.
بزار از مینهو هیونگ بیشتر بگم.اولین باری که دیدمش رو به خوبی یادمه.
موهای مشکیش،پیشونی سفیدش رو پوشونده بود و فقط اجازه دیده شدن یه بخش کوچیک رو میداد.تیشرت مشکی و کت نازک سفید با شلوار مشکیش خیلی بهش میومدن.
اونروز تنها روی نیمکت توی حیاط کالج نشسته بودم و به اسمون خیره شده بودم.هیونگ یهویی اومد و کنارم نشست و بدون مکث گفت"چرا تنهایی سنجاب کوچولو؟"
خندم گرفته بود....حتی الان هم میون خون هایی که روی گونمه لبخند زدم.یجورایی به حضورشون و چکیدنشون روی ورقه،دستم،زمین و غیره عادت کردم.
برگردیم سر موضوع اصلی.بهش گفتم که من سنجاب نیستم. ولی اون جواب داد"ولی خیلی شبیهشونی"
از اونجا بود که دوستی من و هیونگ شروع شد.
و حتی نمیدونم کی این احساسات تبدیل به عشق شدن.🎐✨🎐✨🎐✨🎐✨🎐
هاییییی
ببخشید اپ نکردمممم
حقیقتا یادم رفته بود😂💀بجاش تا پارت پنج رو اپ میکنم~
خوشحال میشم اگه کامنت هم بزارین...کامنتاتون کلییی حالمو خوب میکنه~
ESTÁS LEYENDO
crystals for love</3 [minsung]
Fanfic[ افسانه ای ژاپنی وجود داره. ولی این هاناهاکی نیست. این افسانه هم با عشق یک طرفه شروع میشه،و زمانی که فرد مبتلا گریه کنه،همراه با اشک،کریستال های کوچیکی از چشم هاش بیرون میریزن. با بیشتر شدن شدت عشق فرد،کریستال ها بزرگتر میشن. اگه عشق فرد قبول نشه،ا...