دفتر خاطرات عزیزم.
یک ماه و نیم از دفعه اولی که کریستال ها رو دیدم میگذره.تموم نشدن،بیشتر شدن.
سایزشون دیگه تغییر نکرد.
فقط بیشتر شدن.
کوچیکن،ولی تیزن.مدتی میشه که مینهو هیونگ رو ندیدم.
دلم براش خیلی تنگ شده.
هرروز باهم حرف میزنیم.من از اتفاقات روزم میگم و اون از گربه هاش.
اوه...البته که راجب چشم هام بهش نگفتم،من نمیخوام هیونگم رو نگران کنم.برام اهمیتی نداره اگه که نابینا بشم..تنها ترسم فراموش کردن هیونگه.
راستی،بجز رنگ زرد،قرمز رو هم نمیبینم و سبز هم درحال محو شدنه.چه تراژدی غمانگیزی.
دیروز کریستال های خونیم رو شستم.
نمیدونستم بابد چیکارشون کنم پس توی یه شیشه نگهشون داشتم....عجیبه یکم.به هرحال...
کریستال ها ابین...ابی هایی با رنگ تیرگی و روشنایی متفاوت.🎐✨🎐✨🎐✨🎐✨🎐
VOUS LISEZ
crystals for love</3 [minsung]
Fanfiction[ افسانه ای ژاپنی وجود داره. ولی این هاناهاکی نیست. این افسانه هم با عشق یک طرفه شروع میشه،و زمانی که فرد مبتلا گریه کنه،همراه با اشک،کریستال های کوچیکی از چشم هاش بیرون میریزن. با بیشتر شدن شدت عشق فرد،کریستال ها بزرگتر میشن. اگه عشق فرد قبول نشه،ا...