دفتر خاطرات عزیزم.
مدتی گذشته،دید من تار تر و تار تر شده و عشقم بهش بیشتر.خبر بدتر....بعضی از رنگ ها رو نمیبینم.
کی فهمیدمش؟
اه...دقیق نمیدونم ولی چند روز پیش بود.وقتی که بیدار شدم و دیگه نمیتونستم رنگ زرد لیمویی دیوار های اتاقم رو ببینم.نه تنها زرد لیمویی،بلکه هیچ رنگ زرد دیگه ای رو نمیدیدم.
به هرحال خیلی هم تعجب نکردم.
کم کم باید شروع میشد.حتی چشم هام هم به درد زخمی شدنشون عادت کردن.
منظورم اینه که،دیگه خیلی درد نمیگیرن.
فقط یه درد خفیف که بهم نشون میده باز بغضم شکسته شده و بجای اشک،کریستاله که میریزه پایین.کریستال ها همیشه خونین.
نمیدونم،شاید دفعه ی دیگه یکیشون رو تمیز کنم تا رنگش رو ببینم.
امیدوارم زرد نباشه.🎐✨🎐✨🎐✨🎐✨🎐
BINABASA MO ANG
crystals for love</3 [minsung]
Fanfiction[ افسانه ای ژاپنی وجود داره. ولی این هاناهاکی نیست. این افسانه هم با عشق یک طرفه شروع میشه،و زمانی که فرد مبتلا گریه کنه،همراه با اشک،کریستال های کوچیکی از چشم هاش بیرون میریزن. با بیشتر شدن شدت عشق فرد،کریستال ها بزرگتر میشن. اگه عشق فرد قبول نشه،ا...