نور خورشید از پنجره گرد وبزرگی که مثل یک ذره بین بزرگ بالای سر مجسمه به صلیب آویخته شده مسیح به وسط کلیسا میتابید وصحنه زیبایی رو برای عروسی ایجاد کرده بود.
مردم با لباس هایی که انگار تمیز و تازه تر از همیشه بنظر میومد ، روی صندلی های چوبی نشسته و با جون ودل به دعا هایی که پدر رافائل برای عروس وداماد میخواند گوش میدادند.
دعا به زبان انگلیسی بود.
تهیونگ خم شد و کنار گوش یونگی زمزمه کرد.
-صبح ها مسیحی ، عصر تا شب یهود و عبری! این مردم چند دین دارن هیونگ؟
این سوال تهیونگ باعث شد یونگی هم در فکر فرو بره. مردم هگنر صبح تا ظهر ازشون برای صرف ناهار و صبحانه دعوتشون میکردن و مقابل مسیح دعا میکردند اما نزدیک به تاریکی هوا ، به زبان عبری صحبت میکردن.
-هوسوک باید دلیلش رو بدونه.
تهیونگ تصمیم به سکوت گرفت. رزالین با لبخندی ذوق زده دست هاشو مشت کرده بود و به عروس و داماد زل زده بود.
رزالین لباشو گاز گرفت و از گوشه چشم به هوسوکی که بدون هیچ حس خاصی دست به سینه کنار پسرخاله هاش نشسته بود ، نگاهی کرد که با چرخیدن نگاه هوسوک به سمتش سریع نگاهش رو گرفت و از خجالت سرشو پایین انداخت.
درسردختر نوجوان درباره دکتر الکس چی میگذشت؟
ساموئل پشت سر رزالین ایستاده بود و مثل همیشه نسبت به خواهرش احساس مسئولیت میکرد. ویلچر خواهرش رو با دستاش گرفته بود و تمام حواس و نگاهش به جیمین بود. جیمینی که داشت با شاهکارش عروسی رو خاطره آمیزتر میکرد. پسر بی توجه به نگاه اخمالو یونگی ، دستاشو روی کلاویه های پیانو میکشید .
جوری که بعد از عروس و داماد ، جیمین گل مجلس شده بود و نگاه دخترهای مجرد روستایی رو به خودش میکشید. جیمین باعث میشد که دختر ها با لبخند های شیرینی کنار گوش یکدیگر حرف هایی رو درباره اون و ساموئل برادرش بزنن.
جیمین گاهی از پشت چند نخ موی مشکی رنگش از گوشه چشم به عروس و داماد روبروی پدر رافائل نگاهی میکرد و دوباره به دست های خودش که درحال زدن پیانو بود نگاه میکرد . یونگی همچنان با چشمایی پر از گلایه ونارضایتی و هچنین سوالی به جیمینی که درحال دلبری بود خیره شد.
سعی داشت با تمام وجودش اون پسر عجیب رو درک کنه. کل دنیا برای جیمین سوت وکور بود و حتی صدای دلنوازی که با دست های خودش اونارو مینواخت رو هم نمیشنید.
اگر اون پسر واقعا ناشنواست قطعا نمیدونه که پیانو حتی چه صدایی داره! چه برسه که اون قطعه های سخت رو به طور حرفه ای واز حفظ وبدون هیچ استرسی بزنه.
YOU ARE READING
the Azazel
Fanfictionیونگی و تهیونگ ، برای پیدا کردن هوسوک قدم به روستایی زیبا اما مردمی با اعتقادات عجیب میگذارند. روستایی که مردمش خدایی ندارند و از شیطان پیروی میکنند. اما اون شیطان با ظاهری فریبنده ، کی میتونه باشه؟ تو! فرزند آدم! این شروع زندگی منه...زندگی اَزاز...