مردم روستا ، هرکدوم با ذوق و خنده با آشنا هاشون صحبت میکردن و کارهای روزمره اشون رو به انجام میرسوندن. تعدادی از زن ها مشغول دوشیدن شیر گاو و با مقداری گندم و تخم مرغ مبادله میکردن و تعداد دیگه ای مشغول ساخت و ساز یک خونه کوچک یا وسایل مبتدی بودن. همه چیز عادی بود و اتفاقا تعدادی از دختر های معصوم و پاک روستا ، با دیدن چهره یونگی لبخند روی لب هاشون مینشست. انگار که با کم کم تاریک شدن هوا ، ذره ذره نقاب از چهره همگی میافته و رنگ عوض میکنن. دختر ها و بعضی از مرد های مسن سر راهشون با دیدن پسرِ رافائل ، با ذوق و رویی خوش به جیمین سلام میکردن. جیمین برخلاف همیشه ، بشدت. کاریزما بنظر میرسید و طوری در این روستا قدم برمیداشت که انگار کل روستا ، به همراه مردمش رو صاحبه.
تمام رفتار جیمین ، حتی طرز لبخند گرمش نسبت به مردم از روی غروری سنگی بود که قابل توجه یونگی قرار گرفته بود.
مرغ و خروس هایی که دم درخونه ها مشغول دویدن و خوردن بودن با سرعت از جلوی پاهای عابران رد میشدن.
بچه هایی که هرکدوم به طرفی میدویدند و مرد های کشاورزی که از سر زمین های کشاورزی به سمت خونه برمیگشتن رو میشد ، شغلشون رو از وسایل وابزار هایی که به همراه داشتن تشخیص داد.
یونگی درحالی که همقدم با جیمین حرکت میکرد ؛ متعجب رفتار تک تک اون آدما رو زیرنظر میگرداند؛ این مردم خوش برخورد و دوست داشتنی همونایی ان که اونشب میخواستن زنده زنده تهیونگ رو به صلیب بکشن و بسوزونن؟
این ها همون هایی هستن که توی کلیسا خون مینوشند و کار های ضد مسیح میکنن؟
دختر های مو فرفری که اکثرا شبیه به یک دیگر بودن ،
مرد هایی با رنگ پوست گندمی با ریش های مشکی.این مردم بخاطر نداشتن ارتباط با دنیای بیرون حتی از لحاظ ژنتیک هم کاملا شبیه شده بودن. اینجا میشد گفت بچه های پدر رافائل و همچنین هوسوک تنها کسایی بودن که از لحاظ چهره کاملا متفاوت بودن و صد البته زیباتر بودن.
با صدای رعد برق شدیدی ناگهان آسمون آبی و آفتابی خاکستری شد و نور آفتاب سریع پشت ابر های خاکستری مخفی شد. دختر ها و زن های روستا و هرکدوم به طرفی میدویدن ؛ برخی میخندیدن و برخی هم از ترس جیق میزدن و به سمت خانه هاشون میدویدن.
یک پیرزن درحالی که زیرلب وردی رو زمزمه میکرد ، از خونه بیرون اومد و مرغ و جوجه هاش رو داخل لانه هاشون فرستاد و سریع وارد خونه ی کوچک و چوبی رنگش شد و ترسیده در وپنجره هارو بست.
YOU ARE READING
the Azazel
Fanfictionیونگی و تهیونگ ، برای پیدا کردن هوسوک قدم به روستایی زیبا اما مردمی با اعتقادات عجیب میگذارند. روستایی که مردمش خدایی ندارند و از شیطان پیروی میکنند. اما اون شیطان با ظاهری فریبنده ، کی میتونه باشه؟ تو! فرزند آدم! این شروع زندگی منه...زندگی اَزاز...