Jiminپسرک پنج ساله با قد کوتاه از پشت اون موهای مشکی که چشمای کشیدهاش رو پنهان کرده بودند به کلاغهایی که اطراف کلیسا نشسته بودند و سر و صدا میکردند خیره شد. گونههای سفید و برآمده پسرک بالا رفت؛ با صدای بچگانه اش خندید و به پرنده های سیاه اشاره کرد و گفت:
-کَلاغ! مامان..کلاغها اومدن مثل ما دعا کنن؟
دامن مشکی و چند نخ موی رها شده از موهای بلند مادرش در دست باد بود. زن با چشمهایی که لحظه شنیدن صدای خندههای پسرش، شوق و ذوق درش فریاد میزد نگاهی به پرنده های بالای کلیسا کرد.
کلاغهای سیاه با دمهای بلندشون اون بالا کنار تیرچه صلیب مانند و نقرهای و بزرگ بالای کلیسا نشسته بودند.
مادر لبخندی زد؛ طوری که چشمای ریز و آسیاییش درست مثل پسرش ریز شد. مردم اون روستا به عمر چنین چشمهایی رو ندیده بودند. مادر بعد از نوازش سر پسرک نگاه از اون چشمای معصوم گرفت و دستش رو کشید. پسربچه هر لحظه با نگاه عجیب و غریب مَردم روستای هگنر بیشتر به مادرش نزدیک میشد و دامن مشکی رنگ مادرش رو توی مشت ریزه میزه اش میفشرد.
نامردانه بود!
صدای گفت وگوی مردم داخل صومعه بلند شد. برخی باهم پچ پچ میکردند و برخی هم تیرِ نیش و کنایهای رو به سوی اون مادر و بچه شلیک میکردند.
-اون زن با پسر نحسش برگشتن، مارسیاه، افعی سیاه، اَزازِل، درسته که اون بچه رو از شیطان حامله شدی؟ هم خون شیطان ، نحس!
پسرک بازوی مادرش رو فشرد.
-مامان اونا چرا منو اَزازِل صدا میکنن؟
مادر خوب میدونست که این لقب دارای چه معنایی هست؛ اما شرمنده پسرش شد.
-به حرفاشون گوش نده، ازم جدا نشو همراهم بیا.
مادر دو انگشت اشاره دستش رو وارد آب مقدسی که داخل یک ظرف سفید روی تندیس گذاشته شده بود برد و پیشانی و شانههاش رو خیس کرد.
دعایی برای در پناه ماندن خود و فرزند بی گناهش زمزمه کرد. سپس پسر کوچک را بلند کرد و مقابل ظرف از جنس سنگ مرمر گرفت تا آداب ورود به کلیسارو درست مثل خودش اجرا کنه.
YOU ARE READING
the Azazel
Fanfictionیونگی و تهیونگ، برای پیدا کردن هوسوک قدم به روستایی زیبا؛ اما مردمی با اعتقادات عجیب میگذارند. روستایی که مردمش از شیطان متنفرند؛ اما اورا نادانسته پرستش میکنند. -دنبالم نیا، دست از پا خطا نکن ساموئل. -بهت گفته بودم که تهیونگ؛ برای دوباره بوسیدنت...