🖤تکه ای از بهشت خدا🧡

1.7K 182 59
                                    

Jimin

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


Jimin

پسرک پنج ساله با قد کوتاه از پشت اون موهای مشکی که چشمای کشیده‌اش رو پنهان کرده بودند به کلاغ‌هایی که اطراف کلیسا نشسته بودند و سر و صدا می‌کردند خیره شد. گونه‌های سفید و برآمده پسرک بالا رفت؛ با صدای بچگانه اش خندید و به پرنده های سیاه اشاره کرد و گفت:

-کَلاغ! مامان..کلاغ‌ها اومدن مثل ما دعا کنن؟

دامن مشکی و چند نخ موی رها شده از موهای بلند مادرش در دست باد بود. زن با چشم‌هایی که لحظه شنیدن صدای خنده‌های پسرش، شوق و ذوق درش فریاد می‌زد نگاهی به پرنده های بالای کلیسا کرد.

کلاغ‌های سیاه با دم‌های بلندشون اون بالا کنار تیرچه صلیب مانند و نقره‌ای و بزرگ بالای کلیسا نشسته بودند.

مادر لبخندی زد؛ طوری که چشمای ریز و آسیاییش درست مثل پسرش ریز شد. مردم اون روستا به عمر چنین چشم‌هایی رو ندیده بودند. مادر بعد از نوازش سر پسرک نگاه از اون چشمای معصوم گرفت و دستش رو کشید. پسربچه هر لحظه با نگاه عجیب و غریب مَردم روستای هگنر بیشتر به مادرش نزدیک می‌شد و دامن مشکی رنگ مادرش رو توی مشت ریزه میزه اش می‌فشرد.

نامردانه بود!

صدای گفت وگوی مردم داخل صومعه بلند شد. برخی باهم پچ پچ می‌کردند و برخی هم تیرِ نیش و کنایه‌ای رو به سوی اون مادر و بچه شلیک می‌کردند.

-اون زن با پسر نحسش برگشتن، مارسیاه، افعی سیاه، اَزازِل، درسته که اون بچه رو از شیطان حامله شدی؟ هم خون شیطان ، نحس!

پسرک بازوی مادرش رو فشرد.

-مامان اونا چرا منو اَزازِل صدا می‌کنن؟

مادر خوب می‌د‌ونست که این لقب دارای چه معنایی هست؛ اما شرمنده پسرش شد.

-به حرفاشون گوش نده، ازم جدا نشو همراهم بیا.

مادر دو انگشت اشاره دستش رو وارد آب مقدسی که داخل یک ظرف سفید روی تندیس گذاشته شده بود برد و پیشانی و شانه‌هاش رو خیس کرد.

دعایی برای در پناه ماندن خود و فرزند بی گناهش زمزمه کرد. سپس پسر کوچک را بلند کرد و مقابل ظرف از جنس سنگ مرمر گرفت تا آداب ورود به کلیسارو درست مثل خودش اجرا کنه.

the Azazel Where stories live. Discover now