5

1.2K 92 0
                                    

بعد از رفتن تهیونگ یکم توی خونه فضولی کردم و به اتاق ها سر زدم کاش حداقل چندتا خدمتکار بود که باهاشون سرگرم میشدم روی سرامیک دراز کشیدم و به سقف خیره شدم هیچ سرگرمی نبود کاش الا برادر کوچیکم یا مادرم بود با به یاد اوردن اونا بغض به گلوم فشار اورد سرجام نشستم و زانوهاموبغل کردم چیزی نگذشت که اشک هام یکی یکی راه خودشون رو پیدا کردن و شروع به ریختن کردن نمی‌دونم چقدر گریه کردم ولی وقتی به ساعت خیره شدم از نیمه شب گذشته بود و تهیونگ هنوز نیومده بود حضور اون همه نگهبان باعث شده بود خیلی بترسم اخه همشون هم مرد بودن کنار پنچره سالن نشستم و منتظر اومدن تهیونگ شدم درسته من هیچ علاقه بهش نداشتم و دلمم نمی خواست قیافشو ببینم ولی اون الا چه اجبار چه اختیار شوهرم بود قطعا باید بهش اعتماد میکردم و کنارش هم یه جورایی احساس امنیت داشتم همینطور که چشمم به حیاط بود پلکام سنگین شد و خوابم برد

تهیونگ

توی کلاب با پسرا نشسته بودیم و مشغول پوکر بودیم و سوجو میخوردیم وقتی باهم بازی میکنیم سر چیزی شرط بندی نمی‌کنیم ولی با بقیه شرط بندی میکردیم نامجون ورق اخرشو رو کرد و صدای سوت دست ادمای دورمون بلند شد جین ورق هارو جمع کرد که دوباره تقسیم کنه که من از جام بلند شدم و گفتم

_من نیستم می خوام برم خونه

کوک:اووو چی شده اقا تهیونگ امشب می خواد زود بره خونه نکنه کسی رو جور کردی بگو داداش بگو ببینم

_اولا به توچه دوما همون اولی سوما تو جشن اخر هفته متوجه میشین فعلا بای

کوتم رو زدم سر انگشتام و سوار ماشین شدم ساعت از1 گذشته بود و دختره هنوز تو خونه تنها بود ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم و وارد عمارت شدم همه لامپ ها روشن بود به سمت اتاق رفتم کسی نبود به سمت پایین پله ها پا تند کردم که دیدم پایین پنجره توی خودش جمع شده و خوابش برده یعنی منتظر من بوده که خوابش برده؟؟ از تصور اینکه منتظرم مونده ناخداگاه لبخند اومد روی لب هام اروم دستمو گذاشتم زیر زانوش و بلندش کردم انتظار یه وزن سنگین رو داشتم اما خیلی سبک بود پتو رو کشیدم روش و بعد از عوض کردن لباسام کنارش جا گرفتم

ووت فراموش نشه سویتی‌ها😍🥰

CoercionWhere stories live. Discover now