25

731 42 0
                                    

چمدونم رو بستم و از اتاق اومدم بیرون تهیونگ هم اماده شده توی حیاط بود چمدون رو ازم گرفت و توی ماشین گذاشت جلو نشستم و اون هم پشت رل

راه افتادیم هر دو ساکت بودیم و فقط صدای موسیقی بود که سکوت اونجا رو بهم میزد

هر از گاهی فرمون رو چنگ میزد یا دستشو بین موهاش میبرد و عصبی نفس میکشید متوجه شدم می خواد یه چیزی بگه و نمیتونه

+تهیونگ

_جانم بیبی

دلم ضعف رفت

+چیزی می خوای بگی؟

_میگم النا مـ...من کی بیام دنبالت

+به وقتش بهت میگم

مامان و بابام با دیدنم کلی خوشحال شدن و سهیون هم پرید توی بغلم الا 3سالش بود

تهیونگ چمدون هامو گذاشت توی اتاقم برگشت طرفم دستمو کشید و افتادم توی بغلش محکم فشارم دادو روی موهامو بوسید و اروم زمزمه کرد:الی خانم تنهام نزاریا که میمیرم زودتر زنگم بزن بیام پیش بیبی گرلم

چیزی نگفتم بغض کرده بودم و نمی خواستم متوجه شه پس فقط سرمو تکون دادم ازم جدا شد و رفت بیرون با مامان بابا خداحافظی کرد و راه افتاد

داشتم لباس هامو میزاشتم توی کمد که در زده شد و مامان با یه سینی شربت اومد داخل و کنارم نشست

¢دخترم خوبی؟

+مرسی مامان جونم (با خنده گفتم) اینجوری که کنارم میشینی می خوای یه چیزیو ازم بفهمیاااا

¢اخه نگرانم یه جوری بودین دوتاتون اتفاقی افتاده مگه قهر کردین؟

+نه مامان چیزی نیست دلم واستون تنگ شده بود تهیونگ هم کار داشت وگرنه میموند

همون موقع سهیون با دو اومد توی اتاق :ابجی ابجی بیا ببعی هامو ببین تازه از توی شکم مامانشون بیرون اومدن



CoercionDove le storie prendono vita. Scoprilo ora