با سردرد بدی چشماش را باز کرد و بعد دو سه دقیقه که دیدش واضح شد به دور و اطرافش نگاه کرد اونجا را نمیشناخت
سریع بلند شد و دوید سمته در تا اومد باز کنه در خودش باز شد
و پسر کیوتی با موهای صورتی وارد شد و لبخندی زد
یونگی که اتفاقات دیشب را به یاد اورده بود اروم اروم رفت عقب
که اون پسر گفت
🐱 تو...تو کی هستی
🐥من جیمینم
🐱چرا منو اوردی اینجا
🐥من نیاوردم
🐱پس...کی اورده
🐥جونگ کوک
🐱اون کیه
🐥پادشاه
🐱چی
🐥ببین میدونم نمیدونی پس برات توضیح میدم
🐱با...باش
🐥خب اوله همه جونگ کوک تورو اورده اینجا حالا میگی جونگ کوک کیه اون پادشاه خوناشام ها هست و دو هفته بود که خونی نخورده بود و وقتی بوی خون تورو حس کرده بود اومده بود سمتت و الان جای دوتا دندون روی گردنته که یعنی از خونت خورده
🐱چی دروغ میگی
🐥نه و یچیزی
🐱بگو
🐥تو داری عروسه جونگ کوک میشی
🐱چییییی چی میگییییی
🐥خب اون از طمع خونت خوشش اومده و میخواد باهات ازدواج کنه که تورو ماله خودش کنه و متاسفم
🐱 بگو...بگو که... داری دروغ میگی
جیمین سرش را انداخت پایین که صدای یونگی را شنید
🐱من باهاش ازدواج نمیکنم
🐥ببین متاسفم ولی جونگ کوک ازت نمیگذره
🐱چرا
🐥تو الان سه ساعته بیهوشی و جونگ کوک تمام امکانات برای عروسیتون را جور کرده
یونگی اومد چیزی بگه که در باز شد و جونگ کوک وارد اتاق شد
🐥کاری داشتی
🐰برو بیرون
🐥باشه
جیمین از اتاق خارج شد که بدن یونگی شروع به لرزیدن کرد خیلی
میترسید جونگ کوک بهش نزدیک شد که یونگی سریع از کنارش
دوید تا اومد دستش را بزاره روی دستگیره ی در دستش کشیده
شد و سوزشی را توی گونش حس کرد
🐰میخوای از دسته من فرار کنیییییی
🐱من نمیخوام عروست باشم من پسرم و...
🐰پسری درسته ولی بازم ماله منی فهمیدی
🐱من ماله تو نیستم
جونگ کوک یونگی را کوبید به دیوار و دستش را کشید روی
رونش و سرش را داخله گردن یونگی فرو برد
دستش را روی رون یونگی تکون میاد که یهو دستش را گذاشت روی
عضو یونگی و فشار داد که ناله ی یونگی در اومد
🐱اهه...نکن
🐰اومم چرا
🐱لطفا
🐰هوف باش
جونگ کوک دستش را برداشت و از اتاق خارج شد ولی قبلش در اتاق را قفل کرد که یونگی فرار نکنه
YOU ARE READING
اسم فیک : با اینکه میدونم دوستم نداری ولی عاشقتم
Fanfictionیونگی پسری که یک شب برای تفریح میره جنگل ولی همین تفریح کل زندگیش را تغییر میده کاپل ها : کوکگی - ویمین ژانرها:خوناشامی -اسمات