یونگی چشماش را بست و مساوی شد با جیغ جیمین
یونگی فقط داشت اون لحضه ارزوی مرگ میکرد که یهو صدای جیمین را شنید و سریع چشماش را باز کرد
جیمین بلند شده بود و داشت داد میزد
🐥مردیکه من مامانم جنده بوده یا عمم که بخوام به تو بدم خیلی عوضی هستی میخواستی به من تجاوز بکنی شیرم حلالت نباشه
نویسنده؛ به قرآن تو نمیتونی شیر بدییییی
🐥دردددد
جیمین لباساش را برداشت و اومد سمته من و دستم را گرفت
🐥خیلی عوضی هستین
و منم سریع بلاس هام را برداشتم و از اتاق خارج شدیم
🐥وای چه سرده بدو لباس هات را بپوش
🐱بخدا تو اتاق هات بودی الان کیوت
🐥بدووو
🐱باشههه
سریع لباس هام را پوشیدم و پشت جیمین را افتادم
باهم دویدم توی حیاط جیمین برگشت سمتم
🐥ببین اروم پشته من بیا باش
🐱از اون وقت تا حالا داشتم چیکار میکردم پسسسس
🐥هیسسس
🐱خبببب
یونگی چشم غره ای رفت و دوباره پشت جیمین را افتاد
جیمین رسید به یه نرده و گفت
🐥باید از این بریم
🐱اوکی
( نویسنده دستش اسیب دیده دیگه نمیتونه زیاد تایپ کنه پس سریع میریم سر اصل مطلب)
یه ماه گذشته بود و یونمین از اون مکان نفرین شده فرار کرده بودن 🐰نویسنده بگو اون دوتا کجان
نویسنده؛ من از کجا بدونم
🐰تو نویسنده ای
نویسنده:خب وقتی اینا فرار کردن من خواب بودم
🐰😑
YOU ARE READING
اسم فیک : با اینکه میدونم دوستم نداری ولی عاشقتم
Fanfictionیونگی پسری که یک شب برای تفریح میره جنگل ولی همین تفریح کل زندگیش را تغییر میده کاپل ها : کوکگی - ویمین ژانرها:خوناشامی -اسمات