«شیطنت لئو»

449 82 108
                                    

من با هوش مصنوعی تنها موندم و یه گله گرگ ساختم😄 (لئو🤏🏻🥺)

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭
•᪥𑁍❀𑁍᪥•

بتای قهوه ایی دست هاش رو پشت شلوارش کشید و بعد سلانه سلانه سمت یخچال رفت. سرش رو داخل هوای خنک آن فرو برد و هرچقدر که دست هاش جا داشت میوه برداشت. "میوه چی میخوری؟"

لیام فکر کرد و به اشتیاق یک گرگ برای سبزیجات خندید. "چی گذاشتی بمونه؟"

"فرصت داری از اخرین انار و نارنگی استفاده کنی"
زین خندید و سیب زرد رو بین دندون هاش گذاشت.

"پس پرتقال بده. اگر اونارو انقدر دوست داری خودت بخور"

"هیممم! از فد‌اکاریت خوشم اومد سرباز" پرتقال رو از دور برای مرد پرت کرد و بتا اون رو توی کف دستش دریافت کرد. زین روی مبل نزدیک لیام نشست و میوه های بغلش رو درون سینی روی میز گذاشت.
تکیه زد و سیب رو برای لقمه ایی دیگر جلو برد.

لیام به نیم رخ مصمم و گرسنه ی او چشم دوخت و مقصر کمرنگ شدن لبخندش، افکار خودش بود.
به کنار خودش ضربه زد و به چشم های زین نگاه کرد. "واقعا رفتار آدم ها با یه گرگ اینجوریه؟"

زین با تاسف برای خودش که مجبور بود چنین چیزی رو تجربه کند، شانه بالا انداخت. "شانس اوردم که اونا فقط فهمیدن من همجنسگرام‌. اگر بيشتر میفهمید‌ن الان پوست یا سرِ تاکسیدرمی شده ی من رو دیوار یه جا اویزون بود"

"بیخیال! گرگینه انقد‌را هم نایاب نیست!" بتای سیاه هیچوقت انقدر متعجب و برای جهالت مردم غمگین نشده بود.

زین دندون نما خندید و گاز دیگری از سیب زد. لیام خوب متوجه ی عدم تمایل او برای حرف زدن شد. رایحه ی ترس و خستگی عملا مشام بتای سیاه رو سوراخ کرده بود.

زین ضربه خورده، شدید. ولی همچنان که از درون زخم هایی باز و جگری کرم خورده دارد، به خودش کمک می‌کند تا ادامه دهد. تا از حالا چیزی که حقیقتا هست رو کشف کند و با آغوش بپذیرد.

لیام متوجه ی تمام میل و رغبت زین برای تظاهر و گذشتن بود. پس فقط هرج و مرج درونش رو با کمترین کاری که از دستش بر میامد، برطرف کرد.
"متأسفم که مجبور شدی باهاشون سر و کله بزنی"

همدردی! چیزی که توی گلوت پریده رو دستی که به پشتت می‌زند از بین می‌برد.

"ول کن لیام! به اون بدی که فکرشو میکنی نیست. حداقل منو با چوب نزدن میدونی؟! زندگی توی کلبه قشنگ تر از شهرِ دود‌گرفته بود" از میوه چیزی جز هسته و دم چوبی آن نماند. زین اون ها رو توی سینی رها کرد و خواست سراغ میوه ی بعدی برود، که بتا بعد از چند دقیقه حرکتش رو ترجمه کرد.

"زین... میشه بیایی اينجا بشینی؟" براستی که بتای قهوه ایی بار اول قادر به ندید گرفتن حرکت لیام شد، ولی این بار دوری از مردی که بهش جذب شدی دلیل موجهی ندارد.

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهWo Geschichten leben. Entdecke jetzt