«دوستِ لئو»

506 84 133
                                    

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭
•᪥𑁍❀𑁍᪥•

برای آلفا سخت بود بدون اینکه دلیلی منطقی بیاورد، فقط سرش رو پایین اندازد و از اتاق و فضایی که هوایش با توهم درباره ی زخم های امگا مسموم شده، دوری کند.

"شما گرسنه نیستید؟" خوب میدونست امکان خروج لئو از محل استراحت کاپیتان نیست. ولی بوی ترشِ معده ی خالی لویی دلیل بیان کردن این پیشنهاد بود. "دارم میرم تریا. میخوای صبحانه رو بیارم تو اتاق؟"

لویی روی زمین نشست و مقابل ضربات سر لئو دستش رو پشت بدنش گذاشت و مقاومت نشون داد. "نمیخوام دردسر بدم بهت"

"تا وقتی باهام انقدر رو در بایستی داشته باشی، من بیشتر ناراحتم" به سوی در پاهاش رو خم کرد و لحظه ی اخر لویی او رو نگه داشت.

"راستش..." مردد برای گفتن لب هاش رو باز و بسته کرد و نگاهش رو از پسرش برنداشت. "برای این دوره ایی که لئو داره میگذرونه خیلی محتاج کمکم"
آب دهانش رو قورت داد و دست هاش رو از دور سر پسرش، پایین انداخت تا نمایانگر خجالت او برای درخواست شود. "فکر کردم بتونی راهنماییم‌ کنی که چیکار کنم. الان!"

امگا سرش رو بلند کرد و با افتادن نگاهش به هری، لئو از بی‌توجهی که دریافت میکرد، نفسش رو محکم بیرون داد و پاش رو زمین کوبید. اما دریغ از پس گرفتن هوش و حواس هیچکس.

"من با دل و جون تا وقتی دیگه مشکلی‌ پیش نیاد اینجام تا بهت کمک برسونم" دستش رو از دستگیره عقب کشید و دست به سینه به در تکیه زد. "نگران چی هستی؟"

"لئو اینجا بیقراره!" با گرفتگی صورتِ نورانی اش گفت و گرگ هری برای چینِ افتاده بین ابروهاش مُرد، همونطور که آلفا از بوی تنها ماندن امگا دلسوزی کرد. "من پدرشم حس می‌کنم که راحت نیست‌. ازاد نیست. ذوق زده شده که بره بیرون ولی نمیتونن اجازه بدم."

"سطح آب براش مناسب نیست." هری متفکرانه گفت.
"بی‌قراری اون تو رو هم به هم میریزه و نمیتونی درست کارتو انجام بدی" پشت گردنش دست کشید و موافقت گرگ برای تحسین هوش او رو حس میکرد. "داشتم فکر میکردم که شاید وقتی به مقصد رسیدیم بتونیم از کشتی پیاده بشیم و تا وقتی گرگ لئو با دنیا خو میگیره، یه جا مستقر بشیم"

'میشه ساعت ها و روزها نزدیک به امگای‌ شیرینم!' ذکاوت هری مورد ستایش قرار گرفت.

"همینطوری نمیشه کشتی رو بدون کاپيتان ول کرد. به جز من دیگه برای هدایت کشتی کسی نیست" لویی پاهاش رو جلوی خودش خم کرد و سر زانوهاش رو گرفت. "مگر اینکه به مرکز هدایت بندر پیام بدم تا برای سفر بازگشت کسی رو به جام بذارن."

آلفا از پیدا شدن راه حل خوشنود شد. "هرچه زودتر این کار رو بکن" با شور به لو لبخند زد و مرد با دیدن صورت مشعوف او خجالت زده گردنش رو به سمت لئو متمایل کرد و چشم هاش رو دزدید. "البته بعد از صبحونه! نگفتی چی میخوری"

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin