«قلبِ لئو»

310 70 163
                                    

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭
•᪥𑁍❀𑁍᪥•

سایه ی مرد مرددی‌ که برای بار چهارم دم اتاق میامد ولی قبل از رسیدن به امگا، عقب میکشید و میرفت؛ در پنجره‌ انعکاس پیدا میکرد و تمام مدتی که لویی مشغول جواب دادن تلفنش بود، میدید که هری راه رفته رو دوباره می‌آمد.

'کاش یکم تنهات بذاره' تام تمام مدتی که پدر لویی صحبت میکرد، خودش رو نگه داشت تا حرفی نزند و حالا وقت خالی کردن حرصش بود. 'اگر درک کنه خیلی خوب میشه. شرایط پیچیده شده'

وقتی گوشی رو به سینه اش چسباند بود و از روی فشار استرسِ مرور کردن اون مکالمه با والدینش، گوشه ی قاب گوشی رو با دستش درمی‌آورد و دوباره دور گوشی می‌گذاشت.

آلفا مثل سایه ی شمع بیتاب پشت او ایستاده بود و میخواست با دقتی که باعث لرزیدن احساسات لویی میشد، متوجه شود وقت وارد شدن و حرف زدن رسیده یا به صبر بیشتر نفرین شده.

"تو مهربون ترین، دلسوز ترین، صادق ترین و دوست داشتنی ترین بچه ی ممکن رو بدنیا اوردی" هری دست به سینه به قاب در تکیه زد و صدای رسای او با صلابت و شفافیتِ کامل، اتاق رو تصاحب کرد.

لویی فهمید واقعا جایی برای تظاهر به نشنیدن نیست. دست از ور رفتن با قاب گوشی کشید و آهسته از روی شانه به هری نگاه کرد. "قلب یه فرشته توی سینش میتپه"

آلفا با موافقت کامل، دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و نم نم داخل اتاق تلو خورد.

"باید چشمای‌ عاشقشو‌ ببینیش وقتی از تو حرف میزنه"

"چی میگه؟" لویی چرخید تا موقعیت رو برای قرار گرفتن هری در مقابلش فراهم کند.

"نگران تنهایی باباشه!" هری مقابل او ایستاد و بدون خیرگیِ مستقیم به چشم های آبیش، ادامه داد. "این که شبا تنها میخوابی یا کسی نیست مثل لیام بغلت کنه، یا اینکه برای تولدت چه کادویی بخره که تورو خوشحال کنه."

هری در تمام طول مدت به چشم هاش نگاه نکرد تا وقتی که جسارتش از لویی برتری گرفت و به خودش اجازه ی دخالت چشم هاش رو داد. "اون عاشقته و در عین حال که به سنش نمیخوره بفهمه، خیلی نگران زندگی تو بعد از شوهرته"

امگا ناچار آهی آمیخته با اندوه رها کرد و بلافاصله چشم هاش رو از روی پلک مالید. "تقصیر منه که بچم درگیر این پیچیدگی های احساسی شده"

تیغه ی بینی اش رو گرفت و دست هری رو روی شونه اش احساس کرد. همزمان که از انگشت تا شانه ی او رو با نگاهش سر میخورد، دو انگشت هری بالاتر میرفت تا زیر چانه ی او بشیند. "تو مسئول چیزایی نیستی که بچت حس میکنه" در لبخندش کمی همدلی جای داد تا مرهم کهنه درد لویی باشد. "تقصیر تو نیست که یه فرشته ی مهربون ساختی"

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهDove le storie prendono vita. Scoprilo ora