«بابای لئو»

1.8K 169 204
                                    

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭

•᪥𑁍❀𑁍᪥•

کلمه ها از ذهنش روی برگه میریخت، همینطور که قطره های بارون از شیشه سر می‌خوردند.
دست های بزرگش دفترچه ی کوچیک رو پوشانده بود و به کلمات آبی رنگ بالا برگه خیره خیره نگاه میکرد.

'ایویِ عزیزم...
انگشت کوچیک و شصت دستت رو جمع کن، میبینی چندتا باقی مونده؟
همینقدر از رفتنت میگذره. میتونی بشماری؟ میتونی بگی این سه تاست؟ یعنی سه سال و من_'

اینجا جایی بود که کلمات وحشیانه در سرش میچرخید ولی هیچ کدام ارزش نوشته شدن رو نداشتند. حرف زدن از عشقی که در مغز استخوانش خانه ایی کهنه دارد، چندان راحت نبود که برایش بدون وسواس واژه ها رو انتخاب کند.

'ایوی عزیز من_'

چندبار نوشت و خشک شد.
چندبار دیگر خاطرات نه چندان دور رو از اول بازسازی کرد و از نو تلاش کرد جملاتی بسازد که قبلا توی اون دفترچه به نگارش در نیامده باشد.

'من دوستت دارم. و ببخشید کنارت نیستم. مثل هر روز از سه سال گذشته.'

خودکار از بین دست هاش روی میز افتاد و چشم هاش خط های خالی رو دنبال کرد. چیزی باقی نمانده، او ذره ذره ی خودش رو درون حروف جا داده تا سالها بی وقفه برای او بنویسد.
نامه هایی که میداند گیرنده، با بوسه روی تک به تک حرف های مرد او رو بار ها از اول میخواند.
چون اگر او هم بود، همین کار را میکرد.

"استاد استایلز!"

بی‌اختیار دفترچه رو بست و دست هاش کل او شی مخفی کرد.
چشم هاش رو بالا برد و به پسرِ جوان زل زد که چهره اش و عطرِ بتای فراری از انش، توی روزهای مرد به دفعات تکرار میشد.

"عذر میخوام گروهبان، قهوه تون داشت سرد میشد. خیلی منتطر موندم که...میدونید، سرتون از نوشتن خلوت بشه"

لبخند محوی مثل همیشه صورت رنگ پریده ی گروهبان استایلز رو سرزنده کرد. "ممنون پسر"

'کاری نکردم"

بدون حس معذب بودنی که ثانیه های قبل داشت، لیوان کاغذی قهوه ی بیرون بَر رو دور از کاغذهای استاد مورد علاقه اش گذاشت.
بخاطر بارون بود یا تلخیِ اون روز که استایلز حس میکرد همه چیز روی دور کند حرکت میکند؟
"چیز دیگه ایی نیاز ندارید؟"

"نه. ممنون"

پسر دست هاش رو توی جیب پشتی شلوارش برد و روی پنجه های پاش جلو و عقب رفت. و وقتی استاد چیز بیشتری نخواست چرخید تا با متانت و آرامش خاصِ خودش سر کار برگردد.

استایلز سرپا ایستاد و بار دیگر پایین موهای بافته ی بلندش رو درون کش محکم کرد. کتش رو روی بازوش انداخت و وقتی مطمئن شد دفترچه ی ارزشمندش‌ درون کیف زیر باران در امان است، فنجان کاغذی رو گرفت و قدم هاش رو به سوی در سوق داد.
ثانیه ایی مکث سد راه او شد، چرخید. "سینا!"

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora