«خواهشِ لئو»

985 128 90
                                    

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭
•᪥𑁍❀𑁍᪥•

استایلز اولین یکشنبه ی هر ماه، به پادگان مرز شمالی سر میزد و گروهی از سرجوخه های جدید هر ماه که وظیفه ی آموزش آنها بر دوش های گرگ خودش بود رو ملاقات میکرد.
گهگاهی برای تعلیم فشرده تر شب رو در قرارگاه سپری میکرد یا اگر بودنش برای جوخه نیاز بود، پیش سرباز ها می‌ماند.

گرگ های جوان گروهک های مصمم و قوی ایی تشکیل داده بودند که هر یک سرجوخه ی منتخب خودش رو به فرمانده معرفی میکرد، استایلز برای آموزش رهبری، استراتژی، تفکر سازنده، مدیریت بحران، مراقبت از سربازهای جوخه و تشخیص جرم رو زمان مشخص و سازنده ایی رو با آنها سپری میکرد.

تعلیمات هری نزد فرمانده ی پادگان درجه یک بود، اولویت با استاد استایلز ، سربازِ سابق قرارگاه بود؛ و اگر در هر صورت حضور به موقع او ممکن نبود، مدرس جدیدی به پادگان پا نمیگذاشت.

پس استایلز دفتر همیشگی و ثابت خودش رو مثل خونه ی خودش پر از رایحه و رد وجود خودش کرده و با آسایش پشت میزش قرار گرفته.
رایحه هایی که در اتاقش جریان داشت، نمایانگر قوتِ یکی از توانایی های بالفطره ی او بود که برای تعلیم آن به گرگ های دیگر آنجا بود. تشخیص، ترشح، ردیابی و تولید رایحه به منظور هدفی خاص.

مثل وقتی کودکی بی‌قرار است و هری به راحتی او رو خواب می‌کند. پسری که استایلز در وقت های خالی روزش حتما به فکر او سر می‌زند.

اکثر سرباز ها چندین روز و گاها هفته برای دربرگیری این توانایی وقت می‌گذارند ولی هری هرگز اولین و بهترین شاگردش رو فراموش نمی‌کند.
بتای سیاه که بعد از دو سال، هشتاد کیلو عضله ی خالص و رسما سلاحِ ویژه پادگان و سوگلیِ استاد شده.

بتا اولین کسی بود که هری مهارت های بویایی و تولید رایحه رو به او آموزش داد و در کمترین زمانی که توقع داشت، یک حرفه ایی تحویل گرفت.

حرفه ایی، دیشب بتای قهوه ای زخمی رو نزدیک دشت و میان فنز های شرق پادگان پیدا کرده. دلیل اینکه نیمه شب به آنجا کشیده شده، رایحه ی تن غریبه ایی در حال درد کشیدن و البته بوی عنبر درون کیف بتای قهوه ایی بود.
حالا با عرق گير سفید و برقِ آفتاب‌سوخته ی بازوش هاش دفتر رو پر از بوی زحمت و ورزش کرده و مقابل استاد صاف ایستاده.

"لیام حال مهمونمون‌ چطوره؟"

استایلز امتحان رو تصحیح میکرد و با خونسردی هر برگه رو کنار می‌گذاشت. بتای سیاه مقابلش صاف ایستاده، نگاهش بالا و دست ها پشتش قفل. "استاد جراحت عمیقی دیده. خون تازه بهش تزریق کردیم و توی بهداری خوابیده"

"تونستی بفهمی از کجا میاد؟"

"پشت گردنش خال نداره. احتمالا از تمدن انسان ها برای اولین بار به شهر گرگ ها اومده"

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora