«خستگی لئو»

426 70 96
                                    

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭
•᪥𑁍❀𑁍᪥•

قدم داخل جوی گذاشتند که با عطرِ هل و طعم پسته سنگین شده بود. حرارت در باز مونده ی فر اشپزخونه رو گرم کرده بود و برندا با دست های لرزون ثمره ی زحماتش رو تکه تکه میکرد.
چیزی طول نکشید تا لیام به سمت او بدود و چاقوی سنگین و برنده رو ازش بگیرد. "بشین عزیز دلم. من انجامش میدم"

"اوه لیام! یعنی انقدر از دست و پا افتادم که نمیتونم یه کیک ببرم؟"

"تو پیر نشدی مامان. چاقو سنگینه" لیام پشت کمر زن دست کشید و آهسته او رو سمت میز هل داد.

"خیله خب. دست نمیزنم" دست هاش رو بالا گرفت و با دیدن کتری روی گاز به چند ثانیه نکشید که تسلیم شدن رو فراموش کرد. "ولی یه چایی که دیگه میتونم بریزم"

"برندااا!!!" زین زیر وزن لئو نفس نفس میزد و با سرعت کمتر از بقیه وارد شد.

"به باره بگید بشینم دیگه تا اخر عمر هیج کاری نکنم دیگه" زن شاکی گفت.

"تا الان به هزار روش گفتیم. اگر میخوای با همین جملات بشنوی باشه یه بار دیگه تکرار میکنیم" لیام ظرف کیک رو توی دست هاش گرفت و قبل از گذاشتن آن سر میز کنار برندا متوقف شد. "لطفا تا اخر عمرت دیگه کار خونه نکن. خطرناکه برات"

زن پوفی کشید و چشم هاش رو به امگایی که بازوهاش‌ رو بغل کرده و آلفایی‌ که پشت سرش به خنده ی او نگاه می‌کند دوخت. "تو برای صبحانه باید شیر پسته بخوری لویی. ناسلامتی بچه ی کوچیک داری"

لو شیرین و کوچیک خندید. "من که بهش شیر نمیدم که بگین قوت میخوام"

"فکر میکنی کم توله آلفای خردسال دیدم؟" پیر زن چشم هاش رو برای او گشاد کرد. "ذره ذره ی انرژی تورو تغذیه میکنن"

استایلز اهسته خندید و قبل از نشستن خودش صندلی رو برای امگای‌ خسته عقب کشید. اما لویی با چشم های گرد و تعجب غیر منتظره به زن خیره بود.
کسی متوجه ی دلیل این خشکیدگی و سکوت نبود تا اینکه گلوش رو صاف کرد و با رد و بدل کردن نگاهی به آلفا، اهسته نشست. "انگار تلاشم برای مخفی نگه داشتن جنسیت پسرم خیلی هم موثر نبوده"

هر چهار نفر به همدیگه نگاه کردند و جز هری و جردن کسی از نیت لو برای پوشاندن پسر با رایحه ایی پیجیده خبر نداشت. "اوه... اگر حالتون بهتر میکنه بگم من و لیام نمیدونستیم. ولی از رنگش حدس زدم."

زین با نگرانی گفت و قدمی به بتای خودش نزدیک تر شد. لئو توی بغلش از دیدن منظره ی صورت و سینه ی او خسته به نظر میرسید ولی از آغوش نه. سرش رو عقب برد و به پشت از بین دست های زین اویزون بود. دنیا رو وارونه میدید و زبون کوچیک ولی دراز توی صورتش افتاده بود.

"این حس محافظت رو درک میکنم امگای‌ جوون. کارت درسته" برندا دو طرف ژاکت‌ش رو به هم نزدیک کرد و پشت میز نشست. "اما منم مثل خودتم. زایمان کردم و احساساتم قوی تر شده. با بزرگ کردن سه تا پسر و پنج تا نوه اگر نتونم بفهمم یعنی که واقعا از کار افتاده شدم"

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهWhere stories live. Discover now