«درگیری با لئو»

441 76 70
                                    

𝐕𝐨𝐭𝐞 & 𝐂𝐨𝐦𝐦𝐞𝐧𝐭
•᪥𑁍❀𑁍᪥•

آخرین تکه ی لباس رو از تنش جدا کرد و مقابل اینه ایستاد. هربار باز کردن موهاش از بافتن دوباره سخت تر میشد. هربار که انگشتانش دقیقا بین همون طره هایی میرفت که روزگاری دست های رنجوری اون رو به هم تنیده، حس خیانت بهش غلبه میکرد و این جور وقت ها بود که جردن پشت عمیق ترین سکوت ها پناه میگرفت.

هری کش مو رو بین انگشت هاش گرفت و با طمانینه اون رو پایین کشید. موهای وز و شاکی به پوستش چسبید و اهسته اهسته گره های بزرگ از هم باز می‌شد.
هری مثل هربار آرزو میکرد گرگ، حتی شده با سرکوفت و تهمت، ولی با او حرف بزند.
اما این ساکت ترین لحظات زندگی اش بود.

البته نه دقیقا. اخیرا چیزهای زیادی در زندگیش تردد داشته که جدیدا درون یکیشون‌ پرتاب شده، که از همه بانمک تر بوده.

بوی لوودوپا و آمانتادین از زیر پوست زن حس میشد و تلاشش برای نلرریدن، کل مغزش رو معطر کرده. آلفا با شنیدن صدای قدم های مردد او، و قبل از اینکه در، سکوتِ ناراحت هری رو خدشه دار کند، دوید و حوله ی کوچکی رو دور کمرش بست.
"اقای استایلز! براتون حوله آوردم"

با وجود تپه ایی از حوله های تمیز و گرم، سرپا منتظر نگه داشتن زن بی رحمانه بود. "بیاید تو خواهش میکنم!"

زن صدای جیر جیر لولا رو دراورد تا خودش رو به زحمت بیاندازد و حوله های جدید رو روی صندلی رختکن بگذارد.
هری همچنان در حباب راحت خودش با موهاش خلوت کرده و به مرور خاطرات متوسل شده بود که برندا با کنجکاوی خودش، او رو نجات داد.

"دقيقا شبیه به تشبیه های لیامی!" زن دستش رو به کمرش زد و وانمود کرد زانوهاش سست نشده. "صورت خشکیده از غم مرموز! بدنت انگار نمونه ی خلق یه خدای اسکاندیناوی بوده! حتی تک بافتی که هميشه روی موهات هست رو ندیده می‌شناختم"

آلفا با تعجب به پیرزن سرزنده ایی نگاه کرد که اون موقع شب مثل طلوع خورشید سرحال بود.
اهسته با گوشه ی لب خندید و سرش رو پایین انداخت. با آخرین رشته ی بافت بازی کرد و در آخر برس رو برداشت تا دستی به تمام سرش بکشد.
"بوی اغراق میشنوم"

"بوی فروتنی و غم میشنوم! حتی با اینکه حس بویایی شما رو ندارم" زن دست به سینه شد و آه عمیقی کشید. "انقدر زندگی کردم که بدونم غم های خشکیده فقط روی صورت معلوم نمیشه. روی تمام ظاهر جا میندازه" با اشاره به موهای مرد، منظورش رو رسوند.

"اوه!" هری از اشاره ی غیر مستقیم زن برای شنیدن داستان، چندان راحت به نظر نمی‌رسید. "اولین کسی هستید که فهمید. یا دست کم پرسید"

"امیدوار بودم خودت اعتراف کنی که بافتن مداوم موهات یه قصه داره، وگرنه خودم مطمئن نبودم" با خنده گفت و نم نم رفت تا روی نیمکت چوبی رختکن بشیند. "من داستان غمگین زیاد شنیدم. بهترین تلاشت رو بکن تا اشکمو‌ در بیاری"

𝑯𝒚𝒎𝒏 𝑾𝒊𝒕𝒉𝒐𝒖𝒕 𝑹𝒉𝒚𝒎𝒆 | سرود بی قافیهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora