Part 10

151 30 4
                                    

(این پارت در واقع توی تلگرام باعنوان پارت سوم اپ شده و چون میخوام پارت جدید رو بعدش اپ کنم فعلا با فرمت چسبیده فایل اینجا میمونه ، متاسفم گایز امیدوارم برای خوندنش زیاد اذیت نشین 😘 )

" تیونگ "

هواپیما فرود اومد.
همچنان دراز کشیده بودم و فقط کمی بیشتر از این تنهایی لذت بردم. خیلی زود، به دست مردی که منو عذاب میداد برمیگشتم. اون برام یک جشن خوش آمدگویی با شلاق و یک آلت مصنوعی توی مقعدم میگرفت.
نمیتونستم برگردم اونجا.
من هرگز به کسی اتکا نکرده بودم که از من مراقبت کنه، اما من امیدوار بودم که جهیون نجاتم بده. اون تنها امیدم برای بیرون رفتن از اینجا بود اما میدونستم که اگه بونز با من میرفت دیگه جهیون غیرممکن بود منو پیدا کنه.
مجبور میشدم خودم فرار کنم.
ترس مثل آتشی در قلبم شعله‌ور شد، و دستام لرزش کمی داشت که نمیتونستم جلوش رو بگیرم. پاهام سست و ضعیف بودن، و بدنم بیشتر از اون چیزی که باید داشته باشه آدرنالین داشت که نمیتونستم تحمل کنم. اما باید آرام بمونم و روی فرار تمرکز کنم. زمانی برای عدم اطمینان یا وحشت وجود نداشت.
فقط باید این کار رو میکردم.
"بلند شو"
یکی از مردان به گوشه اتاقم اومد و یک لگد به شکمم زد.
"ما میدونیم تو بیداری"
برای اعتراض بهش لگد زدم. به جای اینکه باهوش باشم و فقط کاری رو انجام بدم که بهم گفتن، بدنم به طور اتوماتیک واکنش نشان داد و سعی کرد تا بیشترین درد رو بهش تا حد ممکن تحمیل کنه. با ساق پام به زانوش ضربه زدم و باعث شدم از درد زوزه بکشه.
"هرزه"
موهام رو گرفت و منو روی زمین کشید.
"میخوای یه هرزه باشی؟ پس مثل یک هرزه باهات رفتار میکنم"
رباینده دیگه به زبان ایتالیایی گفت که بسه و بازوش رو گرفت
بلافاصله اون منو رها کرد و به همان زبان بحث میکردن.
پوست سرم طوری بود که انگار از سرم کنده شده و میگرن از قبل شروع شده بود. بعضی از موهام کنده شدن و روی زمین اطرافم پاشید. به سرم دست نزدم و هیچ نشانهای از درد نشون ندادم. قبل از اینکه به خودم اجازه بدم ضعیف به نظر برسم، خواهم مرد.
مثل یک روانی عصبانی در حال تفکر ایستاده بود.
"بلند شو همین الان"
این دفعه دیگه بهم دست نزد، از اونجایی که انگار فقط برای نظم و انظباط این کار رو میکرد
حاال این طبق شرایط من بود. برخواستم و روی صندلی تکیه دادم تا تعادلم رو حفظ کنم. سرگیجه داشتم، اثرات جانبی دارو و کمبود غذا بود. از زمان رفتن جهیون چیزی نخوردم چون خیلی افسرده بودم. حالا آرزو میکنم کاش که یه خورده غذا میخوردم تا بهم نیرو بده.
اونا منو از هواپیما پیاده کردن و به یک ماشین شاسی بلند مشکی با پنجرهه‌ای رنگی هدایت کردن. خوشبختانه، بونز داخل نبود. فقط من و سه تا مرد دیگه بودیم و نگهبان کنار ماشین نشسته بود و تفنگش رو روی من نشانه رفته بود.
"بونز در مورد تو بهم هشدار داده کار احمقانه‌ای انجام بده و من میکشمت"
این یک تهدید بی معنی از زمانی بود که اهمیت نمیدادم که زنده بمونم یا بمیرم. به نظر میرسید که ناپدید شدن در فضای خالی به مراتب بهتر از برده شدن برای یه دیوانه‌ست. تنها چیزی که جلوم رو گرفت، جهیون بود.
اگه من بمیرم هرگز حالش خوب نخواهد شد
به سختی قبول کرد که سوجونگ مرده اگه من هم به همان سرنوشت دچار می‌شدم، بلافاصله گلوله‌ای در مغزش خالی میکرد
باید فرار میکردم.
راننده وارد ماشین شد و از فرودگاه دور شد. زود از اینجا دور شدیم به طرف رم حرکت کردیم. حالا محیط اطرافم رو بهتر از قبل میشناختم. زمانی که به کره برگشتم وقتم رو صرف مطالعه جغرافیا کردم، نه به این خاطر که فکر میکردم دوباره ربوده بشم، بلکه به این دلیل که یک سال در این مکان بودم اما جایی رو نمیشناختم.
من از پنجره به بیرون نگاه کردم و وانمود کردم که نسبت به همه افراد داخل ماشین بی‌تفاوتم. اونا اشتباه کرده بودن و دستم رو نبسته بودن و من از حماقت اونا سواستفاده میکردم. اونا میدونستن که من خیلی عصبانیم، اما به وضوح نمیدونستن که من شجاع و احمقم. اگه مجبور بودم، کاری میکردم که ماشین تصادف کنه.
چند دقیقه گذشت و ما به رم نزدیک شدیم. هنوز هیچ ماشینی در خیابان‌ها نبود، زیرا صبح عجیبی بود. بعد از اینکه مواد مخدر بهم دادن و روی اقیانوس اطلس پرواز کردم، من وقت زیادی نداشتم.
به مردی که کنارم نشسته بود نگاه کردم. اسلحه هنوز به سمتم نشانه رفته بود، اما همچنان که جاذبه دستش رو خسته میکرد آهسته پایین میومد. به جای این که بهم نگاه کنه، طوری که باید اینکار رو بکنه چشم‌هاش رو به پنجره جلویی چسبانده بود. رادیو خاموش بود و فقط سکوت ما رو همراهی میکرد.
من اینکار رو میکردم.
از میان ماشین جفتک زدم و با یه ضربه سخت اسلحه رو پایین کشیدم. درست همان طور که جهیون این کار رو بارها انجام داده بود و من دیده بودم، بازوی راستم رو عقب کشیدم و محکم به صورتش زدم. دوباره بهش ضربه زدم تا دماغش شکست، بعد سرش رو به لبه پنجره کوبیدم.
وقتی راننده متوجه شد که چه اتفاقی داره میافتد اتومبیل منحرف شد. به ایتالیایی فحش داد و فرمان رو کنترل کرد. مردی که در صندلی کنار راننده نشسته بود، منو از پشت گردن گرفت و سعی کرد منو عقب بکشه، اما بیفایده بود
من این عوضی رو در چنگال مرگبارم داشتم
اهرم در رو کشیدم. پریدم و باز کردم به طرف خیابان و اهرم زیر لاستیک افتاد. مرد تقریبا داشت میوفتاد که صندلی و در رو گرفت. تا ثابت بمونه. خون از صورتش سرازیر شد و از چانه‌اش میچکید
"ای هرزه..."
پام رو روی سینه‌اش گذاشتم و لگد زدم و از ماشین پرتش کردم بیرون. پشتش به زمین خیابان افتاد و در جاده تا سمت پیاده رو چرخید. وقت نداشتم تماشا کنم و ببینم زنده‌ست یا نه. حالا باید از اونجا بپرم و بزنم بیرون.
"این هرزه دیوونه‌ست"
مرد در صندلی کنار راننده منو به داخل ماشین کشاند و منو به صندلی چرمی چسباند. دستم رو به عقب کشید و به سرعت اونا رو با یک رشته طناب ضخیم که در پوست فرو میرفت و باعث درد میشد گره کرد. با وجود اینکه درد داشت، گریه نکردم. اسلحه رو از زمین برداشت و به سمت شقیقه‌ام نشانه رفت
"تکون بخوری میمیری"
در هنوز باز بود برای همین محکم اون رو بست. هیچ یک از اونا اشاره‌ای به رفیق پرت شده‌شون نکردن و به وضوح قصد نداشتن اون رو برگردونن.
این سرد بود، حتی برای من.
تفنگ رو خم کرد و اون رو به شقیقه‌اش چسباند
"حالا میفهمم چرا مجذوب تو شده. همیشه میجنگی. همیشه سعی میکنی"
دستش دور بازوم لغزید و زیر بدنم قرار گرفت و به باسنم چنگ زد و محکم اونا رو فشرد
" شاید قبل از اینکه به اونجا برسیم بتونیم باهم یه کارایی بکنیم"
باسنم رو محکم کردم و تمام نیروم رو جمع کردم تا کنارش بزنم. اما بیش از یک گاو وزن داشت. حرکتم هیچ تاثیری روی اون نداشت.
_منم اون اسلحه رو میکنم تو مقعدت بعد ماشه رو میکشم
با دهن بسته خندید.
"کثیف حرف میزنی"
ادامه داد
"خوشم میاد"
نوک سینه‌هام رو گرفت و به شکل دردناکی اونارو فشرد. ذهنم بلافاصله به حالت وحشت افتاد و من نزدیک بود همین جا همین لحظه تکه تکه بشم. تمام خاطراتی که از دوران اسارتم به وجود امده بود، به عقب سرازیر شدن و من متوجه شدم که به مکانی خیلی بدتر از جهنم بازمیگردم. من هر روز کتک میخوردم و هر روز بهم تجاوز میشه و دیگه نور خورشید رو نمیدیدم. مثل یک حیوان، با خشونت باهام رفتار میکرد و برای هر سو رفتاری باهام میشد کنار میومدم. من دیگه اسمی ندارم جز اینکه به عنوان یک برده بهش اشاره کنم
_من اینکار رو نمیکنم...
همه چیز آهسته حرکت میکرد. شیشه پنجره خرد شد و روی پشتم پاشید. این برخورد هوای سرد با بدنم بود اونم باد هوای شبانگاهی. و این مثل دندون تیز یه هیولا بود. ماشین بلافاصله به طورخشن به طرف راست حرکت کرد و مثل پلنگی که به تازگی طعمه رو گرفته بود، رها کرد و افتاد.
مردی که منو پایین نگهداشته بود از ماشین پرتاب شد و به در مقابل برخورد کرد. دست‌هام هنوز پشت سرم بسته بودند و من نمیتونستم چیزی رو نگه دارم. من در هوا پرواز میکردم و به سینه مرد برخورد کردم، احساس بالشتک زیر بدنم کردم تا سختی قاب درب. دنیا به چرخش دراومد تا اینکه ناگهان متوقف شدیم.
اگه صدایی بود من اون رو نشنیدم. اگه موتور دود میکرد نمیتونستم بوش رو حس کنم. هر هرج و مرجی که اطرافم جریان داشت از صدای زنگ در گوشم گیج شده بود. میدونستم که در یک تصادف اتومبیلم، اما هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. خون از پیشانیم جاری شد و تمام بدنم از برخورد با یکی از کسانی منو گرفته بود درد میکرد.
چه اتفاقی افتاده؟
درب مقابل باز شد و چهره سخت لوکاس به چهره من خورد. با موهای سیاه تیره‌تر از شب و چشمای فندقی رنگ ، درست مثل برادرش، مثل یک هدف بهم خیره شده بود.
"تیونگ حالت خوبه؟"
من این رو تصور میکردم؟
_ چی..؟
بازوم رو گرفت و منو از ماشین بیرون کشید. با وجود جراحاتم، حساس نبود و هرچه سریعتر منو از اونجا بیرون کشید.
"تکون بخور ما وقت زیادی برای این کار نداریم"
صداش مثل اون بود یا شبیه اون بود. یا من هنوز دارم این رو تصور میکنم؟
_ جهیون کجاست؟
"الان نگران این موضوع نباش. بیا دیگه"
بهم کمک کرد تا روی زمین بنشینم.
" میتونی راه بری؟"
_آره فکر کنم
من پام رو آزمایش کردم با وجود اینکه ضعیف شده بودم، میتونستم بایستم. وقتی چرخیدم تا به محیط اطرافم نگاه کنم، بالاخره اون رو دیدم. با اخمی روی دهنش و حس کشتن در چشماش به سرعت در راننده رو باز کرد و مرد رو از پشت فرمان بیرون کشید. شانه‌هاش مثل طناب منقبض و سفت شده بود و بدنش به خاطر حرص خون خواهی فریاد میکشید.
وقتی مرد روی زمین بود ناله میکرد و سعی میکرد بلند بشه.
جهیون روی صورتش تف کرد، قبل از اینکه با پاش بینیش رو خورد کنه، صدای شکستن از هوا به گوش میرسید.
با تعجب بهش خیره شدم.
"برای این کار وقت نداریم، تیونگ. زود باش"
لوکاس به سرعت منو کنار کشید و مثل سگی که قلاده داشت و افسارش رو داده بود تا اون رو بکشه.
جهیون چند بار بهش لگد زد تا این که روی سینه‌اش لگد زد، اون مرد فقط با فحش فریاد میزد
"نکن... لعنتی... با... من"
بالاخره تفنگش رو بین چشماش گرفت و بهش شلیک کرد.
اوه خدای من
لوکاس خونی که از روی از صورتم میریخت نگاه کرد و منو به جلو هل داد.
"ما وقت نداریم بیا دیگه"
_وقت برای چی؟
"افراد بونز هر لحظه ممکنه برسن"
منو به سوی خیابان راهنمایی کرد و به یک کوچه رفتیم.
"همینجا بمون، باشه؟ به هیچ دلیلی حرکت نکن"
پرسیدم
_چه خبر شده؟
ادامه دادم
_از کجا میدونی که افرادش دارن میان؟
"بیا فقط اینطوری بگیم که این یک حدسه"
در حالی که تفنگش رو آماده نگه داشته بود جلوم زانو زد. همان طور که جهیون به مرد دیگه چنگ زده بود و اون رو به وسط جاده میکشوند، خیابان رو تماشا میکرد. پس از این که به طرز کینه توزانه‌ای مرد رو شکنجه کرد، سرانجام با شلیک به سرش به بدبختیش پایان داد.
جهیون یه آدم ظالم بود. اما هرگز اون رو این قدر بیرحم ندیده بودم.
یک دسته اتومبیل به سرعت در خیابان پدیدار شدن. بعد از فهمیدن خرابی در جاده، پراکنده شدن. افراد جهیون، از مخفیگاهشون بیرون اومدن و تفنگ‎هاشون رو آماده نگه داشته بودن. جهیون پشت یه ماشین رو پوشش داده بود و اسلحه‎اش آماده بود.
_تو نمیخوای به اون کمک کنی؟
"دستور من اینه که پیش تو بمونم. ما باید اینجا در امان باشیم"
"اون چی؟
با دهان بسته خندید، هرچند که حالا وقت شوخی کردن نبود
"باور کن اون خوبه"
_چطور میتونی این حرف رو بزنی؟
"چند دقیقه پیش دیدیش؟ اون خشم توی وجود خودش داره"
نبرد شروع شد و تیراندازی هم شروع شد. صدا در گوشم پیچید، اما نمیتونستم اونا رو بپوشونم ، چون دست‌هام هنوز پشت سرم بسته بودن. صدای انفجار و شلیک در کوچه‌ها طنین انداخت. این صدای دوزخ در گوش‌هام بود
لوکاس در گوشه‌ای نشسته بود و به همه شلیک میکرد، اما هیچ وقت موقعیتش رو ول نمیکرد. سعی کردم جهیون رو پیدا کنم. اما نتونستم اون رو میان خیابان ببینم. میدونستم که اون خوبه چون اگه اتفاقی برای برادرش رخ میداد، لوکاس ویران میشد
جنگ تقریبا پنج دقیقه ادامه داشت. همچنان که هر دو طرف دشمن جمع شده بودن، گلوله‌ها در اون حوالی به پرواز در میومدن. وقتی اطراف رو محاصره کردن مردان به عقب و جلو میدویدن. بیشتر شبیه یک منطقه جنگی بود تا جنگ خیابانی. به موقع برگشتم و شاهد یکی از خطرناکترین نبردهای خونین همه زمان‌ها بودم
وقتی که این مهمات سلاح‌ها بالاخره تمام شدند، تبدیل به جنگ تن به تن شد. من جهیون رو دیدم که از مخفیگاهش بیرون اومد و پنج تا آدم غیر مسلح رو به زمین هل داد. اونا از گلوله و از این زمان فرار میکردن چون قرار بود بمیرن. افراد جهیون همان جا ماندن و موقعیتشون رو در فاصله دور نگه داشتن.
_ میخواد اونا رو بدون اسلحه بکشه؟
وقتی حرف میزدم صدام کمی میلرزید. من میدونستم که این مردان شیطانی هستن، و اگه روش اونا کار میکرد، منو میبردن تا توسط بونز کتک بخورم. من نباید نسبت به اونا احساس همدردی کنم، نه وقتی که میدونستم اینا چه کارهایی رو با افراد بیشماری قبل از من انجام داده بودن. اما قسمتی کوچک قلبم در اندوه فرو رفت.
بلاخره جواب داد
"آره"
جهیون تفنگش رو کنار گذاشت و خنجری بلند از داخل ژاکتش بیرون کشید. میتونستم برق خنجر که زیر نور چراغ بود رو ببینم، چون فولادش بی خط وخش بود. در مقابل مرد اول ایستاده بود و به سردی نگاهش کرد. اون مردی نبود که قبلا دیده بودم. این نسخه‌ای از اون بود که در موردش بهم هشدار داده بود.
یه قاتل سنگدل.
یکی یکی گلوی هر مرد رو شکافت. اون قدر وحشتناک بود که حتی مجبور شدم به دور و برم نگاه کنم. به جای این که با زخم گلوله، مرگ رو به اونا بده، اونا رو تا آخر عمر عذاب میداد. این یه پیام به بونز و بقیه دنیا بود.
وقتی به آخرین مرد رسید تیغه شمشیرش رو کنار گذاشت. اون مرد روی زانوهاش ماند و حتی ذره‌ای ترس نشان نداد. حتی رفقاش هم تا حد مرگ خونریزی کردن و اون خودش رو تکان نداد. وفاداریش به اندازه همیشه قوی بود.
جهیون بهش خیره شد، بی باک.
+ بهش زنگ بزن
مرد تکان نخورد.
شمشیر رو که هنوز ازش خون میچکید رو بالا گرفت.
+این کارو بکن و منم بهت رحم میکنم
لحظه‌ای قبل از اینکه گوشی رو از جیبش بیرون بیاره چند لحظه به تیغه چشم دوخت.
+روی بلندگو
گوشی تلفن رو روی خط کشید. سربازِ بونز گوشی رو گرفته بود، اما انگشتاش شروع به لرزیدن کرد.
در آخر، صداش روی خط اومد.
"تو اون رو داری؟"
صدای عمیقش به همان اندازه که به یاد داشتم عجیب به نظر میرسید. پر از خشونت و شیطان خالص بود. تمام چیزهای وحشتناک رو که در گوشم زمزمه میکرد رو به یاد اوردم تا اینکه فریاد زدم. خونم به جوش اومد و من تقل کردم که نفس بکشم.
جهیون به تلفن خیره شد، چشمای فندقی رنگش، سیاه به نظر میرسیدند.
+ به پسر من دست نزن

Buttons And Pain [ season 3 : Completed ]Where stories live. Discover now