Part 4 🥀

201 50 42
                                    

" تیونگ "

به اتاق هتلش رسیدیم. در طبقه بالای پلازا بود و به بزرگی یک عمارت بود. پنجره‌ها از دیوارها تا سقف بالا رفته بودن و منظره درخشان شهر رو میشد دید. یک آشپزخانه مجهز و غذاخوری، ماشین لباسشویی و یک استخر خصوصی و چند اتاق‌خواب داشت. برای یه نفر خیلی بزرگ بود.

گفتم : اونا چیزی کوچکتر از این نداشتن.

جهیون کیفم رو روی مبل گذاشت و نظرم رو نادیده گرفت : نوشیدنی می‌خوای؟

_ نه

یک لیوان شراب برای خودش ریخت. نمی‌تونستم باور کنم که در این اتاق تنها و با اون هستم. نمی‌تونستم باور کنم که دارم خواسته‌هاش رو بهش میدم. اول این کار رو نکردم چون فکر نمی‌کردم واقعا به دویونگ صدمه بزنه. اما وقتی برق دیوونگی که از چشماش ناپدید نمیشد، رو دیدم متوجه شدم که منظور هر کلمه‌اش واقعیه؛ پس چاره‌ای نداشتم.

+ از خودت پذیرایی کن از هر چیزی که می‌خوای
_ باشه

حس میکردم که به ایتالیا برگشتم، تنها چیزی که گمشده بود لارز بود.
قبل از اینکه از اتاق نشیمن بگذره، شرابش رو تمام کرد و جلوی من ایستاد. چشماش از اشتیاق تیره شده بود و می‌خواست فورا به کارش برسه. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به سینه‌اش چسباند. پیشانیش رو به پیشانیم تکیه داد و چشماش رو بست و فقط منو نگه داشت، این لمس معصومانه غیر منتظره بود و من چشمام رو بستم تا ازش لذت ببرم.
دستاش من رو محکم گرفتن، اما به قدری شل شده بودند که اگه می‌خواستم می‌تونستم از اینجا دور بشم. تنفسش عمیق و منظم بود و به نظر می‌رسید که به یک لحظه آرامش رسیده بود.

+ دلم برات تنگ شده بود دکمه.

این لقب منو به دو ماه گذشته کشوند. آخرین باری که تو تختش عشق‌بازی کردیم رو یادم اومد. اون با پاهام که دور کمرش پیچیده شده بود، من رو در آغوش گرفت و بوسید و باعث شد که ستون فقراتم بلرزه. در اون لحظه من به طور سختی در اون غرق شده بودم. انقدر سخت بود که هیچ‌وقت نتونستم به همان چیزی که بودم، برگردم.
این احساس توی گلوم گیر کرد، اما از گفتنش خودداری کردم. من به احساسات خودم اعتراف کردم و اون گذاشتو بیرون رفت. رابطه ما هرگز دوباره مثل سابق نبود. اون من رو به عنوان یک برده و به عنوان دارایی نگاه می‌کرد و من اون رو خیلی بیشتر می‌دیدم.
وقتی نگفتم که دلم براش تنگ شده چشماش رو باز کرد و به چشمام نگاه کرد. به دنبال پاسخی در نگاهم گشت، اما نتونست یکی از جواب‌ها رو پیدا کنه
من اجازه دادم که قلبم شکسته بشه و الان قبول نمی‌کردم که دوباره این اتفاق بیفته. منو مجبور کرده بود دوباره این کار رو بکنم و من فقط دارم همکاری می‌کنم که دویونگ رو از این ماجرا بیرون نگه دارم؛ اون انسان خوبی بود و نباید به این کابوسی که اسمش جونگ جهیون بود گرفتار می‌شد.
انگشتاش روی گونه‌ام حرکت کرد و پوست نرمم رو قبل از اینکه صورتم رو قاب بگیره لمس کرد. به طرفم خم شد و لبهاش رو کمی به لبام نزدیک کرد اما نبوسید و منو اذیت کرد و دست انداخت. لب‌های ما به طور کامل با هم برخورد نکرده بودن، فقط کمی به هم برخورد کرده بودن. سپس به دنبال چیزی واقعی رفت، همان طور که دهنش رو روی لب‌های من فشار داد، موهام رو نوازش کرد و من احساسش کردم، گرما و اشتیاق شدید رو احساس کردم. حس میکردم بدنم مثل همیشه به زندگی ادامه میده. احساس کردم که هر دو زنده و مرده هستیم. ابعاد مختلف به وجود اومد که هیچکس قادر به درک این نیست، هیچی قابل مقایسه با بوسه اون نیست.
سرم رو خم کردم به عقب و اونم موهام رو بیشتر کشید تا بیشتر دهنم رو باز کنم. قبل از اینکه زبانش رو در دهنم فرو کنه، لب پایینم رو به آرامی مکید. همچنان که شور و هیجان بینمون میسوخت، ناله آرامی از لباش خارج شد، من هم ناله کردم.
دست دیگه‌اش کمرم رو فشرد و دوباره مدعی من شد و من رو خواست. انگشتاش به طرف باسنم کشیده شدن و فشاری محکم بهم داد و من رو بیشتر به طرف خودش کشید. دهنم رو با لب‌هایی که با شراب خیس شده بودن بلعید و من رو به طرف اتاق‌خواب که در پشت سرم بود راهنمایی کرد.
آلتش مثل آلت خودم سفت و محکم و مثل سنگ شده بود؛ دقیقا می‌دونستم که احساس این آلت درونم چیه. من هرگز اون طور که من رو به آسمان برده بود رو فراموش نخواهم کرد.
منو روی تخت هل داد، سپس پیراهنش رو از سرش بیرون کشید. دقیقا همان چیزی بود که به یاد دارم. عضلات بدنش بسیار قوی و در عین حال مبالغه آمیز جلوه می‌کرد. پوستش از سنگ تراشیده شده بود و کمر باریکش بیشتر به شکمش که از بتون هم سخت‌تر به نظر می‌اومد، چسبیده بود، اون عالی بود.
شلوار جینم رو باز کرد و آهسته اون رو از روی پاهام پایین کشید. وقتی به قوزک پام رسید، به سختی از پام بیرون کشیدش و باسنم رو به سمت لبه تخت کشید. بعد روی زمین زانو زد و ران‌های پاهام رو بوسید ، یادم رفته بود که ازش متنفر بودم.
وقتی که دهنش رو حس میکردم که آلتم رو می‌بوسه سرم رو به تخت چسبوندم و ملافه‌ها رو گرفتم اما بعد متوجه شدم که دقیقا چه کار می‌کردم و چرا باید این متوقف می‌شد.

Buttons And Pain [ season 3 : Completed ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant