" جهیون "اسکاچی که در هتل داشتن به خوبی چیزهایی که در خونه داشتم، نبود. اما همان تاثیری رو داشت که من به نوشیدنش ادامه میدادم. روی کاناپه اتاق نشیمن نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. احتمالا دکمه در آپارتمان کوچکش نشسته بود و بشقاب ماکارونی و پنیرش رو میخورد و تلویزیون تماشا میکرد.
اون میتونست در یک عمارت با من زندگی کنه، در حالی که به مزارع بی پایان خیره شده باشه.قبل از اینکه دوباره پرش کنم، بقیه لیوان رو خوردم. آخرین گفتوگوی ما در ذهنم مثل یک رکورد شکسته بود. اون مخصوصا هیچ وقت این کلمات رو نمیگفت اما اون بهم گفت که هنوز دوستم داره اون قبول نکرد که بخشی از من رو قبول کنه چون اون همهی من رو میخواست.
حالا ما به یه بن بست رسیدیم.
میتونستم دروغ بگم و بهش بگم که دوستش دارم تا اون رو مجبور کنم با من به خونه بیاد. اما هرگز خودم رو برای دروغ گفتن به اون نمیبخشم، وقتی که قول داده بودم هرگز چنین کاری نکنم. این یه قولی بود که تو زندگی قبلی بهم داده بودیم، وقتی به دکمه رسیدم همه قولهام رو نگه داشتم.
من واقعا فکر میکردم پیشنهادم براش کافی باشه. اگه اون شخص دیگهای بود، مثل این بود که در لاتاری برنده شده باشه. اونا پولم رو صرف خرید لباسهای گران قیمت و جواهر میکردن و در حالی که کتاب رو در جلوی استخر میخواندن و زیر درختان زیتون استراحت میکردن. چه من اونا رو دوست داشته باشم و چه نداشته باشم، اهمیتی نمیدادن ، اما دکمه اهمیت میداد.
میتونستم بهش دارو بدم و اون رو به توسکانی ببرم، بر خلاف میلش. میتونستم اون رو حبس کنم و برای سرگرمی خودم نگهش دارم. این ایده وسوسه کننده بود، انقدر وسوسه کننده بود که آلتم رو در شلوار جینم سخت کرد، اما من هرگز چنین کاری با اون نمیکنم.موبایلم زنگ خورد و فورا اون رو برداشتم. به امید اینکه بهم زنگ بزنه. شاید نظرش رو عوض کرده و با شرایط موافقت کرده اما به جای اون اسم لوکاس رو روی صفحه دیدم. از وقتی یک هفته پیش به اینجا رسیدم بهم زنگ نزده بود و برای برادرم این عادی بود. تلفن رو جواب دادم چون احتمالا مست شده بودم.
_ چیه؟
"سلام به تو"
تکرار کردم : چیه؟
"کی برمیگردی خونه؟ ما یه کاری داریم که باید انجام بدیم"
_نمیدونم...
نمیتونستم بدون اون برم، اما نمیتونستم بیش از این در کره بمونم. کارم نیاز به بازگشت به خونه رو داشت.
من یه زندگی کامل رو داشتم که منتظرم بود اما وقتی نمیدونستم که اون در امانه یا نه، نمیتونستم رهاش کنم."چرا انقدر طول کشید؟ تو گفتی قراره بری و تیونگ رو برگردونی خونه"
_اون نمیخواد با من بیاد.
BINABASA MO ANG
Buttons And Pain [ season 3 : Completed ]
FanfictionSeason 1 : Buttons And Lace Season 2 : Buttons And Hate Season 3 : Buttons And Pain • دکمه ها و نفرت 𝐂𝐨𝐮𝐩 : Jaeyong + ( Luwoo ) ❌این فیک فصل سوم دکمه ها و شلاقه!! ❌ ⚠️ : من نمیتونم دو دقیقه هم باهات حرف بزنم چون..... چون دوباره عاشقت میشم و...