Part 1 🥀

359 53 67
                                    

" تیونگ "



_اوه، عزیزم دلت برام تنگ نشده بود؟

سرم رو خم کردم و لب‌هام رو به هم فشار دادم. صدام با صدای بلند و احساساتی بیرون اومد و تنفرم یه زنگ زیبا به جمله‌ام اضافه کرد.
وقتی یوتا من رو در آستانه در دید، دهانش باز موند. بدون پیراهن و با موهای ژولیده؛ به نظر می‌رسید که با یک شخص بیچاره دیگه که اصلا تصورش رو هم نکرده بود که دوست پسرش بزرگترین تکه کثافت روی زمینه، خوابیده.

"تیونگ... اوه خدای من تو خوبی؟"

وقتی که شوکش فرو نشست، وانمود کرد که پشیزی ارزش نداره.

"خیلی خوشحالم که حالت خوبه. من خیلی نگران بودم..."

لگدی به تخماش زدم : نگرانی‌هاتو برای خودت نگه دار.

تخماش رو گرفت و به جلو خم شد و زیر لب آه کشید. چارچوب در رو محکم نگه داشت و از درد نفسش رو در سینه حبس کرد.

_متاسفم. درد داشت؟

چشماش رو بست و چهارچوب رو محکمتر گرفت. انگشت‌هاش شروع به سفید شدن کردن.

_اما نه به اندازه‌ای که بخوان باسنت رو پاره کنن.

از کنارش رد شدم و به داخل آپارتمانی رفتم که قبل زندگی می‌کردم. تنها چیزی که داشتم کیف پولی بود که از اون زن گرفته بودم.  یخچال رو باز کردم و یک جعبه قدیمی پیتزا پیدا کردم. از اونجایی که گرسنه بودم یه تیکه یخ زده خوردم.
پسری از راهرو ظاهر شد که جز یکی از پیراهن‌های یوتا چیزی تنش نبود

" تو دیگه کی هستی؟ "

دستم رو تکان دادم و پیتزام رو تموم کردم : من تیونگم. دوست پسر سابق یوتا.

"اون هیچوقت درباره کسی به اسم تیونگ بهم نگفته"

_احتمالا به این دلیل اینکه اون من رو به قاچاق کننده‌های جنسی فروخته بود؛ تا بتونه قرض‌های قمارش رو بپردازه.

چشماش گشاد شدن، اما عکس‌العملش تغییر نکرد. اون به یوتا که هنوز کنار در خم شده بود، نگاه کرد و بعد به طرف من برگشت. نمیتونست تصمیم بگیره که من رو باور کنه یا نه. نمیتونستم اون رو سرزنش کنم.
داستان چنان خنده‌دار بود که خودم هم نمیتونستم باور کنم که واقعا اتفاق افتاده.
یوتا بالاخره از ضربه‌ای که به تخماش زده بودم به هوش اومد و راست ایستاد. گونه‌هاش پر از خون شده بود و حداقل تا یک هفته نمی‌تونست شق کنه.
پیتزا رو تموم کردم و جعبه رو گذاشتم روی پیشخوان، این لذیذترین چیزی بود که تا به حال خوردم. اما دوباره گرسنه بودم؛ دوازده ساعت تو راه بودم و به جز بادام زمینی چیزی نداشتم که بخورم.

_ لعنتی این خیلی خوبه.

دوست پسرش دستاش رو روی سینه‌اش گذاشت و به یوتا خیره شد. اون در مقابلم احساس راحتی نمی‌کرد، بنابراین فقط بهش چشم‌غره رفت. انگار که یه جورایی زودتر از شر من خلاص میشه

یوتا بالاخره باهاش صحبت کرد : " سیچنگ میشه یه لحظه تنها باشم؟"

گفتم: چرا؟ ...(ادامه دادم)... به نظر تو اون نباید بدونه که تو یه مادر جنده بی عاطفه هستی؟

به پیشخوان تکیه دادم و اون رو نگاه کردم. حالا که باهاش روبه‌رو شدم، می‌خواستم به شدت کتکش بزنم. هیچ ردی از احساس یا دلسوزی برای این مرد وجود نداشت.
تنها چیزی که احساس می‌کردم نفرت بود. تنفر قوی و شدید.
یوتا دهنش رو بسته نگه داشت. میدونست که چیزی وجود نداره که بتونه خودش رو خوب جلوه بده. بهتر بود چیزی نگه.

سیچنگ پرسید : "این واقعیت داره؟"

حالا یوتا از هر دو جبهه مورد حمله قرار گرفته بود.
"عزیزم میشه یه لحظه تنهامون بذاری؟"

_نه. نه یه لحظه...(ادامه دادم )...گورت رو گم کن. میخوام دوست پسرت رو اخته کنم و تخماش رو دربیارم و مطمئن نیستم که دلت بخواد ببینیش.

"پس اینه"... (سیچنگ این رو گفت و به طرف اتاق‌خواب رفت و ادامه داد ) ...." من زنگ می‌زنم به پلیس"

یوتا گفت : " اوه نه، صبر کن"

یوتا فورا سیچنگ رو از اونجا دور کرد. حرکت بدنش سریع‌تر از چیزی بود که درد بهش اجازه می‌داد تا حرکت کنه و برای همین بود که بعد از حرکت کردنش لرزید و درد رو در عمق کشاله رانش حس کرد.

" به پلیس زنگ نزن"

به پیروزیم لبخند زدم. به اندازه یه اعتراف خوب بود.
سیچنگ فریاد زد : " پس بگو چی شده یوتا؟"..." اون دوست پسر قبلیته؟"

یوتا به آرامی گفت :" آره"

سیچنگ تحت فشارش گذاشت : " تو واقعا اون رو به قاچاقچیا فروختی؟"

تا بناگوشم نیشخند زدم و یوتا رو می‌دیدم که تقلا میکنه. اگه اون دروغ میگفت و میگفت نه، بهش یه درس حسابی می‌دادم و اگه جواب مثبت میداد، اون پسر سکسی رو که باهاش خوابیده بود رو از دست می‌داد.

_یوتا اون ازت سوال کرد.

صورتش رو به طرفم چرخوند، صورتش یخ زده بود.

_وای تو خیلی عصبی هستی انگار که من آدم بده‌ام.

شاید سعی میکرد منو بکشه و این یک پایان عالی خواهد بود. من زندگیش رو با چاقویی توی قلبش پایان می‌دادم و اون می‌مرد. میشه یه آدم گمشده رو توی دادگاه پیدا کنی؟ فکر نمی‌کنم.
صدای یوتا محکم‌تر شد.

"سیچنگ میتونیم فردا حرف بزنیم؟"

"اوه خدای من"...(دهنش رو با دست پوشاند. ادامه داد)..."تو این کار رو کردی..."

به اتاق‌خواب دوید و لباس‌ها و کیفش رو برداشت. بدون اینکه حتی تغییر حالتی نشون بده با سرعت از در بیرون رفت. حتی یک‌بار هم به پشتش برنگشت تا اون رو نگاه کنه.

Buttons And Pain [ season 3 : Completed ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang