نام وانشات: جوانی
کاپل: سپ
ژانر: درام، عاشقانه، انگست_________________
ساعت از پنج عصر میگذشت و خورشید پاییزی هر روز زودتر از قبل به سیاهی شب دل میباخت، درختان پاییزی برگ ریزانشون رو شروع کرده بودن و به زیبایی های این شهر اضافه میکردن؛ تورنتو باز هم سرد بود، سرد تر از هر وقتی، موسیقی آرومی توی ماشین پخش میشد و به پلکهای خسته مرد بیشتر از قبل نیازش به خواب رو گوشزد میکرد. از داخل آینه به چهره پسر بچه ای که روی صندلی پشت خوابش برده بود، خیره شد و لبخند بی جونی زد، باز هم از داروخانه برگشته بود و نیاز به استراحت داشت.
دنیای این روزهاش عجیب، تلخ و پر از حسرت بود، باید چیکار میکرد؟ باید برای زندگیش چه راهی رو انتخاب میکرد؟ با زنگ خوردن تلفنش از فکر و خیال بیرون پرید و تماسی که از خواهرش داشت رو جواب داد:
_ بله؟_ سلام هوسوکی!
_ سلام... حالت چطوره؟کمی مکث و بعد صدای دختر توی گوشش پیچید:
_ صدات گرفتهست، خسته ای؟
_ آره، دارم از سر کار میام... رفته بودم دنبال مینجون.
_ اوه دلم براش تنگ شده، پیشته؟باز هم از داخل آینه به پسر بچه نگاهی انداخت و با لبخند جواب داد:
_ خستهست، خوابیده!_ اوه، بد شد... خودت خوبی؟ اون خوبه؟
منظورش از "اون" رو به خوبی فهمیده بود و فقط باعث میشد تا تلخترین لبخند دنیا روی لبهاش شکل بگیره!
_ هوسوک؟
_ خوبه... همه چی مرتبه!_ نیست، درسته؟ دیروز داشتم با پدر حرف میزدم... گفت میخواد قانعت کنه تا مراحل قانونی رو طی کنین...
اخمی کرد و با بالا رفتن ضربان قلبش به آرامی گفت:
_ مراحل قانونی چی؟_طلاق... هوسوک باید تمومش کنی، این زندگی به دردت نمیخوره... تا بدتر نشده تمومش کن!
مرد با حرص دستش رو بین موهاش فرو برد و خندید:
_ میدونستی تویی که باید تمومش کنی؟
_ دیروز به مامان زنگ زده بود، میگفت تو کی هستی که شمارهت توی گوشی شوهر منه!با تعجب به مقابلش خیره شده بود و حرفی نمیزد، چی باید میگفت؟ جوابی نداشت. برای دردسر هایی که درست میشدن هیچ جوابی نداشت و باز هم درموندگی وجودش رو میگرفت.
_ جیوو..._ داری اذیت میشی، فقط سی و شیش سالته ولی رسما داری پیر میشی... هوسوک...
_ فقط... دیگه باهام حرف نزن...به دنبال حرفش تلفن رو قطع کرد و با دستهایی که از عصبانیت میلرزیدن، بسته سیگارش رو از جیب کتش بیرون آورد، پنجره رو پایین داد و با نفس عمیقی فندک رو به زیر سیگارش گرفت. یک سال بود که اینطور میگذشت، بدون هیچ راهی به سمت آینده قدم برمیداشتن و با هر قدم زمین زیر پاشون به لرزش در میومد. انگار آیندهشون همینقدر بی ثبات بود. پک عمیقی از سیگار گرفت و پلکهاش رو لحظه ای روی هم گذاشت و اجازه داد تا قطره ای اشک پایین بریزه. تحمل زندگیش سخت شده بود، اما هیچ راهی نداشت.
آسمان ابری بود و این روزها باران مثل مهمان سر زده ای هر زمانی میبارید، میتونست بفهمه که باز هم باریدنش نزدیکه، شاید امشب، شاید فردا شب... بالاخره میبارید. دود سیگار رو با نفس عمیقی به داخل فرستاد و بعد از مکث کوتاهی اون رو به بیرون هدایت کرد، با نزدیک شدن به خونهشون، تلفنش برای بار دوم زنگ خورد، با دیدن شماره همسرش ابروهاش بالا رفت، لبش رو به دندون گرفت و با مکث کوتاهی جواب داد:
_ عزیزم؟
DU LIEST GERADE
MY ONESHOTS
Kurzgeschichtenاین بوک برای وانشات هایی هست که تا الان نوشتم و در آینده خواهم نوشت... _سیلوی_