نام وانشات: با من ازدواج میکنی؟
کاپل: ویکوک
ژانر: درام، عاشقانه، کمدی
*******
۱۶ اگوست ۲۰۱۷ نیویورک سیتی
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، لطفا بعدا شماره گیری فرمایید"
با شنیدن صدای تکراری تلفن، سرش رو به تاسف تکون داد و تماس رو قطع کرد، به سرعت ماشینش اضافه کرد و با تک خنده ای از روی تمسخر گفت:
_ باید شوخیت گرفته باشه جئون.
شماره ی دیگه ای رو گرفت و منتظر موند، چند ثانیه گذشته بود که تماس برقرار شد:
_ الو.
_ هیونگ کجایی؟_ من و نامجون توی رستورانیم شما کجایین؟
پوفی کشید و در حالی که نگران بود گفت:
_ من رفتم فروشگاه دنبال کوک ولی نبود، گفتن نیم ساعت پیش رفته...تلفنشم خاموشه.
جین نفس عمیقی کشید و گفت:
_ اخه قرار بود بیاین اینجا برنامه ی دیگه ای نداشتین...شاید کار اضطراری براش پیش اومده.
با اعصبانیت مشتی به فرمون زد و گفت:
_ پس گوشی لعنتیش چرا خاموشه؟_ تهیونگا آروم باش اگه اعصابت خورده رانندگی نکن، فردا روز مهمی برای جفتتونه...مطمئن باش چیزی نشده اون یه مرد بالغه بچه که نیست گم شه.
ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و سرش رو به فرمون تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
_ سوکجینا تو و نامجون برین خونه، ببخش اگه معتل شدین، فردا تو مهمونی میبینمتون.
_ باشه مراقب خودت باش، به محض اینکه پیداش کردی باهام تماس بگیر.تلفن رو قطع کرد و با انگشت روی فرمون ضرب گرفت، نمیدونست چیکار باید بکنه، جونگکوک هیچوقت عادت به خاموش کردن گوشیش نداشت، هردوی اونها هیچ کاری رو بدون خبر دادن به هم انجام نمیدادن.
و حالا درست یک روز قبل از سومین سالگرد آشناییشون نباید همچین اتفاقی میوفتاد، شاید تهیونگ زیاده روی میکرد اما بعد از سه سال رابطه قطعا حق داشت که نگران دوست پسرش باشه.
دستش رو به سمت داشبرد ماشین برد و بازش کرد، جعبه ی مخمل مشکی رنگ رو ازش خارج کرد، تا همینجا هم به اندازه ی کافی دیر شده بود، جونگکوک بیست و پنج سالش بود و خودش بیست و هفت ساله بود، بالاخره وقتش رسیده بود، هردوی اونها انقدر بالغ بودن که بتونن به تعهد داشتن به صورت رسمی فکر کنن.
اما کار امشب جونگکوک باعث نگرانی تهیونگ شده بود.
از طرفی گفتن این خبر به پدر و مادرشون معضل دیگه ای بود که باید باهاش روبرو میشدن.در جعبه رو باز کرد و با لبخند زیبایی به حلقه ای که سفارش داده بود نگاه کرد، روی حلقه نماد زیبایی از گل نیلوفر حک شده بود و قطعا برای هردو نشانه ای از عشق محکمشون بود.
نیلوفر گلی بود که روز اول آشناییشون جونگکوک برای تهیونگ گرفته بود و هیچوقت فکر نمیکرد روزی انقدر محکم دل به عشق پسر خاله اش بده، به طوری که اون گل تبدیل به نمادی به یاد ماندنی برای عشقشون باشه.
با یاد آوری روز اول آشناییشون برای یک لحظه فکری به ذهنش رسید، جعبه رو توی داشبرد گذاشت و ماشین رو روشن کرد، با لبخندی که روی لبش نشسته بود به سمت آدرس قدیمی و آشنایی حرکت کرد.
VOUS LISEZ
MY ONESHOTS
Nouvellesاین بوک برای وانشات هایی هست که تا الان نوشتم و در آینده خواهم نوشت... _سیلوی_